رمان او یا دخترشقصه ی ما قصه ی یه دختره با تنهایی هاش, و یه ادم از یه جایی که فکرشو نمی کنه می اد تا تنهاییهاش و پر کنه, یه ادم که خیلی چیزارو تغییر می ده.
رمان او یا دخترش
قسمتی از داستان رمان را برای شما قرار میدهیم :
الان كه دارم مى نويسم ساعت ده شبه, همين نيم ساعت پيش خوندن يه رمان قشنگو كه يه داستان واقعى بود تموم كردم. سرگرمى اين روزاى منم شده رمان خوندن , باعث مى شه همه چيزو فراموش كنم و خودمو تو داستان غرق كنم . يه دفعه با خودم گفتم ” چرا من ننويسم” سرنوشت منم كم از رمان نداره , الان بهترين موقعيتهواسه شروع يه داستان تازه. يه سررسيد از تو قفسه ى كتابام برداشتم با يه روان نويس كه از دوره ى دانشجوييم واسم مونده و خيلى خوش دسته. الان كه ديگه تنها موندم بهترين فرصته واسه نوشتن,, حداقلش اينه كه به اين وسيله مى تونم افكارمو جمع بندى كنم و شايد بتونم به يه نتيجه اى برسم.بايد از همون اول شروع كنم, از همون اول كه با كورش اشنا شدم. تازه از دانشگاه برگشته بودم خونه , از صبح تا ساعت هفت شب كلاس داشتم و از خستگى رمق رو پا ايستادن و نداشتم, فقط وسايلمو همونجا كنار در اتاق ولو كردم و مانتو و مقنعه امو پرت كردم رو تخت و رفتم سمت اشپزخونه, تندتند از هرچى تو يخچال پيدا مى شد كمى خوردمو برگشتم تو اتاق و افتادم رو تختمو بيهوش شدم.صبح كه از خواب بيدار شدم حوصله ى صبحونه خوردنو نداشتم , يه ليوان شير سر كشيدمو از خونه زدم بيرون. خونه ى ما يك ابارتماتن دو واحدى بود كه طبقه ى بالاش من بودم و طبقه ى پايينش داداش بهادرم با خانم و دختر كوچولوش پرنيان