loading...
باغ رمان | رمان عاشقانه| دانلود رمان جدید
احسان بازدید : 8176 یکشنبه 13 دی 1394 نظرات (0)

 : رمان امیدی به بهار نیست نوشته نیلوفر لاری با فرمت pdf برای کامپیوتر

 : رمان امیدی به بهار نیست نوشته نیلوفر لاری با فرمت apk برای موبایل

یکمی از اوایل داستان:

دخترک پاهایش را روی سینه داغ اسفالت میکشید.گرمای تابستان خودش را بر صورت ارایش کرده اش می مالید.کفش های شانزده سالگیش تمیز و براق بود اما کمی پاهایش را می فشرد و گاهی از سر درد نمی دانست چرا خم می شود و دستی روی کفشهای شانزده سالگیش می کشد و بر هفده سالگیش لعنت می فرستد. از لا به لای اتومبیلهای که پشت چراغ قرمز صف کشیده بودند گذشت.اتومبیلهایی که سالها پشت چراغ قرمز از جلو نظام صف بسته بودند به نفس نفس افتاده بودند و خیلیهاشان داغ کرده و راننده هاشان مجبور بودند بپرند پایین و اب بپاشند روی رادیاتورهای از نفس افتاده اشان.در حالی که هنوز بر هفده سالگیش لعنت می فرستاد و کفش های شانزده سالگیش پایش را می زد در یکی از اتومبیلهای خوشرنگ و مدل بالا را باز کرد.پیش خودش گفت: لعنت بر صاحب این زانتیای کبود! راننده به رویش خندید.چراغ سبز شد.کولر زانتیای کبود رنگ هفده سالگیش را دچار خنکای دلچسبی کرد.سر چهار راه بعدی دوباره پشت چراغ قرمز خیلی از راننده ها پریدند پایین که اب بپاشند روی رادیاتورهای از نفس افتاده اشان .راننده جوان نبود اما طراوت هفده سالگی دخترک را احساس می کرد.دستهای صاف و کرم خورده اش را روی دستهای سپید و جوان دخترک سراند.دخترک که خنکای روح بخش کولر زانتیا او را با خودش به دنیای دیگری برده بود یکهو داغ شد.مثل رادیاتور خیلی از اتومبیل های قدیمی.مادرش میگفت: دست نامحرم نباید به دست ادم بخورد.راننده زانتیا که جوان نبود دست سپید دخترک را میان دستش فشرد.دخترک دستش را پس کشید.چراغ سبز شد.راننده نه پیر و نه جوان زانتیا داشت به چراغها فحش میداد.دخترک با تمام توان هفده سالگیش روی سینه داغ اسفالت دوید.هنوز داشت نفس نفس میزد.
ان روز با ارایش غلیظی که در یکی از توالتهای عمومی شهر کرده بود سر چهارراهی منتظر شده بود.گوشه ای ایستاد.با شتاب اینه از توی کیفش کشید بیرون.با دستمال سایه های تیره پشت چشمش را و لبهایش را که خیلی قرمز بودند را پاک کرد.یک قطره اشک از میان شفافیت چشمانش سرازیر شد.احساس گناه میکرد حتی با لب هایی که خیلی قرمز نبودند و چشم هایی که پشت لایه های کبود نمی درخشید.کفش های شانزده سالگیش چه خوب مانده بود.یاد پارسال افتاد که همراه مادرش ان کفشها را از حراجی بازار انقلاب خریده بود.مادرش گفته بود: جنسشان خوب نیست.یک سال هم دوام نمی اورد، اما دوام اورده بود تاجایی که در هفده سالگیش صاحبش او را با خودش یه این سو ان سو می برد.
در را که باز کرد خواهر و برادرش کوچکش به پیشوازش امدند
-سلام ابجی بهار
-سلام ابجی
-سلام توی این گرما تو حیاط چه کار میکردید؟ و دستشان را گرفت و با خود از سه پله ای که به هال کوچک خانه اشان می رسید بالا برد.صدای چرخ خیاطی میامد بهار روسریش را از سرش کند
-سلام مادر خسته نباشی.
دسته چرخ خیاطی لحظه ای از چرخش ایستاد.نگاه خسته مادر در شفافیت چشمان زیبای دخترش غرق شد
-کجا رفته بودی تو این گرما؟

ارسال نظر برای این مطلب

کد امنیتی رفرش
اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟