loading...
باغ رمان | رمان عاشقانه| دانلود رمان جدید
احسان بازدید : 1019 جمعه 29 مرداد 1395 نظرات (1)

قسمت یک و دوم رمان  بازگشت

 

-شما نمیتونین منو مجبور کنین ...
-خوبم میتونم
-نمیتونین
-من مادرتم و میتونم
-مامان جان من 25 ساله امه ... چرا انقدر اذیتم میکنی؟! من به اون مهمونیه مسخره نمیام
-خیلی داری پررو میشی ؟! مسخره خودتی و ...
-خوبه بابا پسر عموته وگرنه حتما میگفتی ... جدو آباده پدریت ؟! آره ؟!
-ای ورپریده ... وایستا ببینم ؟!
-وای نمیستم ... 
-زبونتو برای من در میاری ؟!
-من نمیام
-آخه میخوای تو این خونه وایستی چیکار ؟!
-بهتر از اینه که اون فامیل های عتیقه شمارو ببینم ... این خونه هم کلی جای دیدنی داره ... مثل همین باغش 
-امکان نداره بذارم بمونی 
-بابااااااااااااااااااااا ... شما یه چیزی بگین
-بیخود پای باباتو وسط نکش
-بابا جونم ؟!
-جونه بابا ؟!
-من بمونم؟!
-بمون گله بابا
مامان-وااااااااااای از دسته تو کوروش ... صد دفعه گفتم انقدر اینو لوسش نکن ... 
بابا-یه دونه دختر دارم ... دلم میخواد لوسش کنم
مامان-آخه هر کی ندونه میگه اجاق کور بودی ... خوبه دو تا پسر داری عینه دسته گل ، اما تو فقط این دختررو میبینی 
-حسود خانم ... دلش میخواد ... دختره خودشه
مامان-کوروش اینجا خیلی بزرگ و قدیمیه ... این اگه تنها بمونه خوف برش میداره ها
-خوف نه مامان جون ... توهم ... یکم به روز باش عزیزم ... 
مامان-من نمیذارم
بابا-ترانه انقدر نق نزن ... میدونی که اول و آخرش نمیاد پس بیخیال شو ... بذار منم یه چرتی بزنم ... 
مامان-دلت خوشه دختر بزرگ کردی ؟! هه ... بیا ببین دخترهای خواهرت چه خانم هایی شدن اما مال تو !!! فقط دوست داره ساز مخالف باشه ... امشب اونجا تولده و این خانم میخواد اینجا بمونه
-مامان جون ... بعده عمری منو آوردی مسافرت ... آقاجون خوشم نمیاد بیام تولد یه پیره مردی که معلوم نیست چند سالشه
بابا-راست میگه دیگه ... من نمیفهمم این عمو جان چرا تولد میگیره ؟! بابا یکی نیست بگه تو 93 سالگی باید فکر اون دنیات باشی نه جشن تولدت
مامان-وااااااااااااااااای از دست شماها ... من که با دوقلوها میرم ... تو میخوای پیش دخترت بمون
بابا-نه ... منم میام اما به این بچه کاری ندارم
-من که میدونم دوقلوهاتو برا چی میبیری!!!! واسه خاطره دخترهای فامیل که براشون زن بگیری ... بدبخت ها نمیدونن میخوان زن کیا بشن
مامان-خیلی هم دلشون بخواد
بابا-اما من اگه روزی ... پسری مثل اونا گیرم بیاد اصلا جنازه دخترمم رو دوششون نمیذارم
مامان-من میرم پایین ... خواستین بیان ، نخواستینم به درک ... بمونین ور دل هم
-بابا جونم پاشو برو دنبال زنت ... وگرنه باهات قهر میکنه ... اخلاقشو که میدونی
بابا-مطمئنی دوست داری اینجا بمونی ؟!
-آره ... در ضمن میدونی که 
بابا-بله میدونم که بیشتر به خاطره اینکه پسر خاله عزیزت اونجاست نمیای
-دقیقا 
بابا-خیله خب ... من برم که الان این ترانه خانم میشه مرثیه خانم ... ما احتمالا شب دیر بیایم
-خوش بگذره

من سایه یزدانی هستم ... تنها دختر کوروش و ترانه یزدانی ... 25 ساله ... راستشو بخواین دانشگاه نرفتم ... اما تو خیلی چیزا از صد تا دانشگاه رفته واردترم ... از 17 سالگی با بابا که حسابدار هستش کار کردم ... یعنی حسابداری رو مسلطم ... زبان انگلیسی و فرانسه ام کامل هستش ... یه خیاط درجه یک هستم ... تازه بعضی وقت ها دمه عید که میشه ، شیرینی خونه گی میپزم و میفروشم ... شمع ساز ماهری هستم ... خلاصه سرتونو درد نیارم بیشتر به کارای هنری علاقه دارم تا درس و مشق ... به قولی به زور تا دیپلم رسیدم ...
البته بهتون بگما ... بابا انقدر پول داره که هیچوقت احتیاج به کار کردن نداشتم اما خودم دلم میخواسته همیشه کار کنم ... یه چند وقتیم هست که زدم تو کاره سفره عقد !!!!!! آره ... با یکی از دوستای مامان میریم سفره عقد میندازیم 
انقدر دوست دارم اینکارو ... همش شادی ... دست دست ...
تا بازم نزده به سرم بهتره برم یه گشتی تو باغ بزنم
امسال بعده تقریبا 8 سال اومدیم شمال !!! چرا 8 سال ! آخه مامان به رطوبت حساسیت داره ... مفاصلش درد میگیره ... همیشه باید جاهای خشک باشه ... واسه همینه که ما خیلی وقت بود اینجا نیومده بودیم ... اینجا باغ پدریه باباست ... که به ما ارث رسیده ... بابا همیشه میگفت که این باغ جن زده است ... البته من که باور نمیکنم ... یعنی امکان نداره ... تو قرن 21 !!!!!!! جن !!!!!!!!!!!!؟؟؟؟؟؟ 
اما باباست دیگه ... انقدر دمه گوشه دوقلوها خوند تا اونا از ترسشون پا تو این باغ نذارن ... این خونه ای هم که اینجا هست مال تقریبا 77 شایدم 88 سال پیشه ولی هنوزم مثل روز اولش سالمو مستحکمه ... آدم میمونه تو کار این قدیمی ها ... چی میساختن ... اونوقت خونه ما تو تهران بعده یه سال همه دیواراش ترک خورد ... بابا میگفت خونه نشست کرده!!!!!!!!! یعنی اینجا بعده 90 سال نشست نکرده !!!!!!!؟؟؟؟؟؟؟ چه عجیب !!!!!!
من کلا اینجارو دوست دارم ... یادمه قدیما زیاد میومدیم اینجا ... دوقلوها از من دو سال بزرگترن ... در واقع اونا، عشق مامان هستن ... منم عشق بابا
داشتم میگفتم ، دوقلوها کلی از اینجا میترسن ... الانم از وقتی رسیدن خدا خدا میکردن که برن خونه دایی جان ...
دایی جان ، دایی مامانه ، عمو جان هم که تولدشونه ، عموی مامان بابا هستن ... که اگه خدا بخواد شاید طی همین روزا زحمت رو کم کنن به قول کیان که یکی از قل ها باشه ... عمو جان واسه صد سال بعدی برنامه ریزی کرده ... این صد سال اول دست گرمی بوده !!!!
داداشام کیان و کیوان هستن ... دوتا پسر خیلی درس خون ... هر دوتا فوق لیسانس کامپیوترن از بهترین دانشگاه ایران و الانم با کمک پول مامان جونم یه شرکت زدن ... البته کیان امسال واسه دکتری شرکت کرد اما کیوان گفت که تا همینجا فعلا بسته اشه ... خیلی شبیه نیستیم ... من سفیدم اونا سبزه ... من موهای بلند و پر که نه صافه نه فرفریه دارم ، اونا کلا کچل اند ... من خنده زیاد قشنگی ندارم ، اونا با خنده اشون دل آدمو میبرن ... من خوش هیکلم ، اونا تپلی هستن ، البته به قول مامان یه پرده گوشت به تنشونه !!!!!!!! ... من چشم و ابرو مشکیم ، اونا کلا مثل مامان چشم آبی هستن ... خیلی متفاوتیم ... اما هر سه تامون اون خال معروف خاندان یزدانی روی گردنمون هست... خب خدارو شکر وگرنه فکر میکردم منو از تو جوب آب پیدا کردن ... آخه اصلا شبیه اونا نیستم ... چی میشد منم چشمام آبی بود ... یا مثل کیوان وقتی میخندیدم لپ هام چال میوفتاد !!!!!!!!؟؟؟
آاااااااااااااخ که من چقدر بد شانسم که فقط زشتی های خانواده به من رسیده 
ای خدااااااااااا ... 
حالا اینارو بیخیال دلیله اینکه نمیخواستم به تولد برم این بود که پسر خاله عزیزم که خیلی ازش متنفرم اونجا بود ... منو اون به مدت 4 ماه نامزد بودیم و تو اون مدت منو رسما دیوانه کرد ... یه آدم شکاک که از نظرش همه مردهای عالم فقط منو نگاه میکرن یا من فقط چشمم دنبال مردا هستش ... هنوزم همونطوریه ... خیلی دیونه است ... خاله که میگه غیره سایه هیچ دختری به دلش ننشسته ...
ای بشکنه پاهای من که رفتم تو دل اون نشستم ... جا قحط بود!!!!!!!!؟؟؟؟؟؟؟؟ 
به نظرم این باغ جون میده واسه کسایی که شمال عروسی میگیرن بشه باغ عروسی !!!! خونه اش که انقدر بزرگه میشه کردش یه سالن بزرگ ، باغشم که خیلی باحاله ... البته باید برم توش بچرخم ببینم واقعا به درد میخوره یا نه ... آخه انقدراینجا نبودم ... منظره اش یادم رفته
ولی خداییش اینجا خیلی باحاله ... منظره اش جون میده برای عکس عروسی ... مخصوصا تو این پاییز ... 
وااااااای چقدر قشنگه ... خیلی باحاله
-تو چرا باخودت حرف میزنی !!! ؟؟؟ اینجا کجاش قشنگه ؟!
-صدای کی بود؟! 
به قول مامان اینجا آدم دچار توهم میشه
ااااااااااااااه ... توهم کجا بود ... ولی خوداییش خیلی قشنگه من عاشق پاییزم
-ببینم تو صدای منو میشنوی ؟!
-(این دیگه توهم نبود ... من صدای یکی رو شنیدم ... اما اینجا که کسی نیست ... احتمالا پشته درخت ها کسی هست ... میخواد اذیت کنه ... شایدم کیان و کیوانن ... )
کیان بیا بیرون ... من نترسیدم
-باورم نمیشه ... صدامو میشنوی ؟! خدایه من ... خدایا شکرت ...
-کیوان ( دیگه دارم کم کم به قول کیوان خودمو خیس میکنم ) بیا بیرون ... به قرآن به بابا میگم خدمتتون برسه ... این شوخیتون خیلی مسخره است ... کیوااااااااااااااان
-ببین من اسمم ... اسمم چی بود ؟! ... اه ... چقدر من خنگم ... 
-کیوان ؟! کیان ؟! ( به قول بابا تو این شرایط باید دوتا پای دیگه قرض بگیری ... الفرار ) بسم ال... الرحمن الرحیم ... بسم ال... بسم ال... بسم ال ... مامان اون قرآن کوچیکتو کجا گذاشتی ؟! 
خدایا ... غلط کردم ... خدایا ... 
-هی ببینم ... تو میتونی صدای منو بشنوی ؟!
-خدایا غلط کردم دیگه نمیگم جن و پری وجود نداره ... ببخشید ... همه چی وجود داره
-اه ... این که خله !!؟؟؟ 
-کیوان و کیان اگه شماها باشین به خدا هیچوقت نمیبخشمتون ( میدونم که عینه دیوونه ها داد میزدم آخه صدا خیلی بهم نزدیک بود ... خودمم میدونستم امکان نداره کیوان یا کیان باشن چون اون دوتا با بابا و مامان رفته بودن تولد ... الانم تو خونه هستم اما من کسی رو تو این اتاق به این کوچولویی نمیبینم ... تازه من الان قرآن بغلم گرفتم اگه جن و پری بودن نباید بهم آسیب برسونن ... ) میدونم توهم زدم ... حتما همینطوری ... آره ( اما گریه امانم نمیداد که به چیزی دیگه فکر کنم ... )
-ببینم اگه صدامو میشنوی ؟ میتونی کمکم کنی ؟! اسمت چیه ؟! 
-خدایاااااااااااااا ... دارم دیوونه میشم ... هر کی که هستی ... تورو خدا برو ... اذیتم نکن ... بروووووو
-اما من باید باهات حرف بزنم ... 
-نمیخوام بشنوم ... این صداها قطع شه ... این صداها قطع بشه ... نمیخوام بشنوم ... نمیخوام بشنوم ... نمیخوام بشنوم ... نمیخوام بشنوم
-خیلی خوشحالم که میشنوی ... ببین از من نترس ... من کاریت ندارم ... 
-نمیخوام بشنوم نمیخوام بشنم ... نمیخوام بشنوم
-انقدر نگو نمیخوام بشنوم ... نمیخوام بشنوم ... تو داری صدای منو میشنوی ... 
-(بهتره به خودم مسلط باشم ... اگه اونا منو دست انداخته باشن الان کلی بهم خندیدن ... ) 
-گریه نکن ... ببین من کاریت ندارم ... باشه من میرم ... میرم اما... بر میگردم ... این دفعه باید به حرفام گوش بدی ... اه ... گریه نکن دیگه ... من از گریه دختر بچه ها متنفرم

 

 

 

 

مامان-چته دختر !!!؟؟؟ ولم کن ... خفه ام کردی ... چرا آویزون من شدی تو ؟!
-مامانی ... 
مامان-جان مامانی ... اه ... سایه داری خفه ام میکنی
-بخشید ... امروز که نبودین خیلی دلم براتون تنگ شده بود
مامان-خوب شد یه بار دلت برای من تنگ شد نه بابات ...
-راستی بابا کو ؟!
-امشب خونه عمو جان میمونه ... دوره مردونه است ... داداشاتم اونجان ... راستی سایه ... یه دختره خوب را کیوانم پیدا کردم که بیا و ببین
باشه ... میشه امشب پیشت بخوابم ؟!
-نه ... تو شب ها خیلی بد میخوابی ... منم بیخواب میکنی ... نمیشه ...
-مامان خواهش میکنم
-گفتم نه ... یادت رفته دفعه آخری زدی کمرمو داغون کردی !!!!!!!؟؟؟؟؟؟؟ الانم پاشو میخوام برم حموم ... پاشو ... بدو ... ببینم تو امشب چته ؟!
-هان ؟! چیزی نیست ... خوبم ... 
-پس پاشو برو بخواب ... برو ... شامتو خوردی ؟! 
-آره .. نمیشه ؟!
-نه نمیشه ... پاشو برو ... 
****************
سایه ؟! سایه ؟!
-بسم ال.. بسم ال..
خسته نشدی انقدر سوره خوندی ؟! تو باید به من کمک کنی ... من به کمکت احتیاج دارم ... ببین من باید چیکار کنم که باور کنی اذیتت نمیکنم ؟! تو نه خیالاتی شدی نه جن زده ...
-(با تمامه وجودم سعی کردم که تمرکز کنم تا بتونم درست فکر کنم و چرت و پرت نگم ... از اول شب میدونستم که میاد سراغم ) تو کی هستی ؟!
-نمیدونم
-جنی ؟!
-نه ... 
-از من چی میخوای ؟! 
-نمیدونم ... فقط میدونم باید کمکم کنی ... اسمت سایه است ؟! آره ؟!
-آره
-اما من نمیدونم اسمم چیه !!! یعنی ... واقعا چیزی نمیدونم
-خدایا من رسما دیوونه شدم ... دارم با خودم حرف میزنم
-... میدونم که داشتم میومدم شمال ... تو ماشین بودم ... اما تنها نبودم ... تصادف شد ... بعدش به خودم اومدم دیدم اینجام ... نمیدونم چرا نمیتونم از اینجا ، به جای دیگه برم !!!؟؟؟ انگار درهای باغ روم بسته شده ... خارج از این باغ نمیتونم قدم بذارم
-خدایا من خل شدم
-اه .. میشه انقدر راه نری؟! تو باید به من کمکم کنی !!!
-من باید به خودم کمک کنم که دارم با درو دیوار حرف میزنم ، مامان گفت اینجا تنها نمونما ... آخرش دیوونه شدم ...
-من ... در ... و ... دیوار ... نیستم
-چیکار کردی ؟! ( گلدونه تزئینیه گوشه اتاقم با شدت به دیوار خورد و شکست ) 
-من به کمکت احتیاج دارم 
مامان-چی شد سایه ؟! صدایه چی بود؟!
-بهتره چیزی بهش نگی وگرنه فکر میکنه خل شدی ... یا دچار توهم شدی
-(نمیدونستم چی بگم ؟! بگم مامان جونم ، من دارم با یکی که نمیبینمش حرف میزنم ...!!! شاید جن باشه شاید روح ... اونوقت میگه دختر گل من ، رسما خل شد ... ) دستم خورد به این گلدون ... شکست
-خودت چیزیت نشد؟!
-نه ... من خوبم
-پس زود اینجارو تمیز کن ... مواظب باش دستتو نبری ...
خواهش میکنم چیزی بهش نگو ... من به کمکت احتیاج دارم ... خواهش میکنم
از ترسم پاهامو تو بغلم گرفته بودم ... انگار اینجوری اون نمیتونه منو اذیت کنه ... هه 
-ببین دختر کوچولو من نمیخواستم بترسونمت اما نمیخواستی باور کنی که داری صدای منو میشنوی ... تقصیره خودت ام بود ... حالا دیگه لطفا به من توجه کن ... با توام ؟!
سرمو تکون دادم ... اشکام سرازیر شد ... مطمئنم دارم قاطی میکنم
-واااااااای من از گریه کردن دختر بچه ها متنفرم ...
-من بچه نیستم ، اما نه !!! هستم ... من دارم دیوونه میشم ... خدایا ... چیکار کنم ؟! به هر کی هم بگم میگه قاطی کردم
-ببین داری اذیتم میکنی ... الان مدتیه توی این باغ هستم ... هیچکسی اینجا نیومده ... تا اینکه شماها اومدین، خیلی خواستم با اون دوتا پسر حرف بزنم ، اما نشد ... با مامانتم همینطور ... تا اینکه تو امروز اومدی تو باغ ... داشتی با خودت حرف میزدی ...به هیچ وجه فکر نمیکردم که تو بتونی صدامو بشنی که اتفاقا شنیدی ... پس خواهش میکنم کمکم کن ...
-خیله خب ... باشه ... ببین فقط یکم ساکت باش ... بذار فکر کنم 
خب اگه من دارم با یه آدم نامرئی حرف میزنم که البته نمیدونم واقعیت داره یا نه اما خب چیکار میتونم...
-اه ... بس کن دیگه ... میشه تو دل خودت حرف بزنی ... نه بلندبلند
ببین اول از همه باید بفهمم کی هستم ... من نمیدونم اسمم چیه !!! یعنی میدونستم اما نمیدونم چرا یادم رفته ... 
-من باید چیکار کنم ؟! من کسی رو که نمیبینم ... چجوری باید بفهمم کیه؟! 
-نمیدونم ... خودمم نمیدونم ... من فقط صحنه تصادف رو تو ذهنم دارم و یه سری چیزهای دیگه ... که نمیتونم بینشون ارتباط بدم ... 
-بیا !!! ببین گیره چه صدای خنگی افتادیم ... حالا من چه جوری باید بهت کمک کنم ؟! قضیه خیلی جالبه ...
بذار ببینم ... تو اینجا تصادف کردی ؟!
-نمیدونم 
-اگه اینجا باشه باید محلی ها از تصادف خبر داشته باشن ، هر چند انقدر تو شمال تصادف میشه که مردم نمیتون همه رو یادشون باشه ... 
اسمت چیه؟!
-نمیدونم
-اه ... تو پس چی میدونی ؟! فقط از صبح میگی کمکم کن ... کمکم کن ... 
-ازت خواهش میکنم ... ببین من خیلی سرگردونم ... خیلی ... نمیدونم اگه مرده ام پس چرا تو این دنیا گیر کردم ... ؟! اگه نمرده ام !!! پس چرا بازم نمیتونم بیام بینه آدمای عادی !!!
-اینم از بد شانسیه منه که یه روح تعطیل به پستم خورده ... 
میخوای من یه اسمی روت بذارم ؟!
-آره ... این بهتر از اینه که بدون اسم باشم ... 
-خب بذار ببینم ... شبح چطوره ؟! نه ... خوب نیست ... 
-میشه بهم بگی سایه ؟!
-چی ؟! سایه ؟! اونکه اسم منه ... 
-به خاطره همین میگم بهم بگو سایه ... 
-چه باحال انگار دارم یه عنصر جدید کشف میکنم که اسم خودمو روش بذارم 
باشه بهت میگم سایه ...
-این از اسم ... حالا کمکم میکنی ؟!
-ببین من دارم الان همینکارو میکنم ... پس ساکت باش 
-باشه
-خواهش میکنم ازت ساکت باش چون میخوام فکر کنم
*********************
-بابا جونم میشه امروز برم بیرون ؟! یکم این اطراف بچرخم ؟!
بابا-چه با ادب شدی ؟!!! تا حالا کی اجازه گرفته بودی که این دفعه دومش باشه؟!
کیان-نخند مسواک گرون شد ...
کیوان-وای سایه نخند تورو خدا ... دلم ریش شد
-به شما چه !!! آدم خنده زشتی داشته باشه اما مثل شما بیچاره ها دوقلو نباشه ... کچل هم نباشه
کیوان-خدا مارو دوست داشت که تو یه قل شدی
-واقعا وگرنه اگه اون دستشوییش میگرفت من اگه نداشتم هم دستشویم میگرفت ... آخی آخی چقدر بیچاره این شما دوتا ...
ممنون بابا که اجازه دادی ...
کیوان-کجا میخوای تنها بری ؟! منم میام باهات
مامان-نمیخواد شما باید با من بیای بریم خونه دایی جان
-آره ... دلم برات میسوزه که مامانت میخواد به زور زنت بده ... نازی کوچولو ... گل پیازی کوچولو
کیوان-سایه میام لهت میکنما
-من میرم حاضر میشم ... 
***********************
-واقعا میخوی بری بیرون ؟!
-واااااااااای ... ترسیدم ...
-ببخشید اما میخوای بری بیرون ؟!
-پس چیکار کنم ؟! مگه نگفتی بفهمم کی هستی ؟! منم میخوام برم پرس و جو کنم بینم اینجا تصادف کردی یا جایی دیگه
-اگه کسی نمیدونست چی ؟!
-اون دیگه قابل حل نیست و باید خودت تلاش کنی تا بفهمی کی هستی ... 
در ضمن دیگه منو نترسون ...
***********************
-پدر جان شما مطمئنین ؟!
-بله ...
بله ...
سه ماه پیش ... شایدم 4 ماه پیش بود که اینجا یه تصادف وحشتناک صورت گرفت ... همینجا ... نزدیک باغ یزدانی ها 
-جدی ؟! میشه بپرسم چه اتفاقی افتاد ؟!
-والا من دقیق نمیدونم که چی شد ... اما میدونم که دکتر فقط خودش تو ماشین بوده ... سرعتش انقدر زیاد بوده که از جاده منحرف شده خورده به دیوار باغ ...
-مرده؟!
- ... میگن که رفته تو کما !!! مرد بیچاره ... 
-شما نمیدونین اسمش چی بوده ؟!
-اسمش ؟! من بهش میگفتم دکتر ...
-دکتر بود ؟! 
-آره دامپزشک اینجا بود 
-پس اسمشو نمیدونین؟!
-نه
ببینم برای چی میخوای بدونی اسمش چی بوده ؟!
-همینجوری ... آخه از مامانم جریان تصادفشو شنیده بودم ... میخواستم اطلاعات بیشتری داشته باشم
******************** 
-سلام ... کسی خونه نیست ؟!
-با کی کار دارین ؟!
-سلام آقا ... میبخشید که مزاحم میشم ... میتونم چند تا سوال ازتون بپرسم ؟!
-نه خانم جان ... الان کلی کار دارم ...
-فقط میخواستم بدونم اون آقای دکتری که چند ماه پیش اینجا تصادف کرد کی بود رو میشناسین؟! اسمشو میخوام بدونم
-برای چی ؟!
-آخه اون وقتی از جاده منحرف شده بوده بعده چند تا ملق ، ماشینش به دره باغ ما خورده بوده ... البته دره پشتیه باغ ما ... واسه همین میخواستم ببینم کی بوده تا پیگیره خسارت بشم
-خانم جان ... اون بنده خدا که الان نه زنده است نه مرده ... داره ندارشو زن بی صفتش بالا کشیدو رفت ... بیچاره پدرش ... پیرمرد از اولم مخالف ازدواج اون دوتا بود اما گوش شنوا پیدا نشد که نشد ... آخرشم که اون زنه معلوم نیست با اون بنده خدا چیکار کرد که باعث اون اتفاق شد ... شماهم اگه میخوای خسارت بگیری باید بری سراغ پدرش ... 
-من که آدرسی ازش ندارم
-ببین ... آخره این جاده یه دوراهیه ... دست چپ میره به یه عمارت خیلی بزرگ ... الان اون پیره مرد اونجاست
-اسمشونو میشه بدونم؟!
-اسم اون پیرمرد بیچاره جهانبخش عظیمی هستش ...
-اسم خود دکتر چی ؟!
-فکر کنم فرزاد عظیمی باشه ... البته درست یادم نمیاد ... 
-خیلی ممنون از لطفتون

 

 

 

 

-همه رفتن بیرون
-وااااااااای ... ترسیدم ... ؟!
هر دفعه من و باید سکته بدی ...!؟
-مامانت اینا رفتن بیرون ...
-میدونم بیرون که بودم بهم زنگ زدن ... 
-کجا بودی تا حالا ؟!!!
-بیرون
-خب ؟!
-ببین احتمال خیلی زیاد اسمت فرزاد عظیمی هستش که ظاهرا دامپزشک بودی و با مخالفت بابات زن گرفته بودی ... اونشب خودت از جاده منحرف شدی و خوردی به دره باغ و الان تو کما هستی ... این تمامه چیزیه که من فهمیدم ... فهمیدی ؟!
-...
-خب خدارو شکر لال شدی ؟!
سایه ؟! ای بابا سایه چیه !!! 
فرزاد ؟! فرزاد ؟!
نه مثل اینکه چیزاییکه میخواست رو فهمید ... خب پس از دستش راحت شدم 

پیره مرده گفت برم سمته چپ ... پس چرا من هرچی میرم سمته چپ این راه تموم نمیشه ... ای بابا 
خسته شدم ... تازه گشنه ام هستم ... هواهم که ابریه ... خوبه به مامان گفتم دارم میرم بیرون بگردم 
وگرنه کلی نگران میشد ... جاده اش هم که ماشین خور نیست ... ای بخشکی این شانس ... 
آهااااااااااااان ... بلاخره دیدمش ... اوه اوه ... چه عمارت خفنی... شبیه خونه خود ماست اما باحال تره ... از اینجا که خیلی بزرگه
یه عمارت خیلی بزرگ که مثل این فیلم ها یه دروازه خیلی بزرگ به عنوان دره ورودیش بود ... دروازه ای فلزی بالاش یه کلمه ای نوشته شده بود ... جلوتر که رفتم تونستم بخونمش
بهشت رویاها
هه ... چه باحال ... آدم تو شمال که عینه بهشته زندگی کنه اونوقت اسم خونه اش رو هم بذاره بهشت رویاها
حالا چرا این بهشت رویاها درش بازه ؟! بهتر ... میتونم برم داخل
با فاصله کمی از در ورودی درخچه های کوتاهی با فاصله های مرتب ، تو دو طرف یه مسیر سنگ فرش شده قرار داشتن که کم کم ارتفاعشو ن بلند تر میشد ... خیلی ترکیب رنگ های قشنگی داشتن ... میشه گفت مسافت زیادی رو طی کردم تا به یه دره دیگه رسیدم ... البته این در یه حصار چوبی خیلی خوشگل بود که تا گردن من میرسید این عمارت از اینجا دیدن داره... دره چوبیه خیلی بزرگی جلو چشمام بود ... دورتادور عمارت رو پیچک کاشته بودن که روی دیوارها بالا رفته بودن ...فکر کنم دو طبقه یا شایدم دوبلکس بود ... یه چیزه خیلی جالبتر اینکه دیوارهای خونه سنگ بود اما از اون سنگ قدیمیا که تو این فیلم ترسناکا نشون میده ... از اون سنگ هایی که قلعه ها داشتن ... وای چه شیک ... زنگ هم داره ... 
-با کی کار دارین ؟!
-من که زنگ نزدم !!!!!!!! ... سلام خانم ... اینجا منزل آقای عظیمی هستش ؟!
-بله ... شما ؟!
-من سایه یزدانی هستم ...
-یزدانیه کیه؟!
-همونیکه ماشین پسره آ قای عظیمی خورد به دره باغشون ... من دختر صاحب باغ هستم
-خب حالا اومدی اینجا چیکار ؟!
-خیلی ببخشید میخام با آقای عظیمی حرف بزنم
-چیکارش داری ؟!
-ای بابا !!!!!!! مادر جان ... من میخوام برم ازشون شکایت کنم بابت خسارت دره باغمون ... حالا اومدم ببینم خود آقای عظیمی حاضره بدونه شکایت پول منو بده یا برم با مامور بیام؟! 
چه زیگیلی هستی !!!!!! اه
-بذار برم ازش بپرسم بعد میام بهت میگم ... همونجا وایستا
-باشه ... فقط زود بیاین... آخه هوا یکم سرد شده 

ای خدا بگم چیکات کنه ... کجا رفتی ؟! یخ زدم ... هر چقدرم که این زنگ رو میزنم کسی باز نمیکنه ... داره بارون میاد ... 
-آقا بزرگ میگه بیا تو تا باهات حرف بزنه
-خسته نباشی ... جادوگره بدجنس ...
مادرجان میشه بیای درو باز کنی ؟!
-آره ... آره ... بذار برم چترمو بیارم ...آخه در باز کنمون خرابه
-ای بمیری که منو دوساعت زیره بارون نگه داشتی حالا میخوای چتر برداری 

-همینجا بشین تا من برم به آقا بزرگ بگم بیاد
چه خونه بزرگیه ... اما تو همین قدم اول میشه غم رو توی این خونه حس کرد ... به قول مامان ... غم از سر روی خونه میباره 
آخی ... آخی ... طفلی خونه به این قشنگی 
وای چه پسر بچه نازی ...
چه قدر تو عکس خوردنیه ... تپل ... ای جانم ... خدا بده شانس عکس منم قاب کنن دومتر در دومتر بزنن وسط دیوار ... والا ... شانس که زورکی نیست !!!
آاااااااااه ... 
-شما با کی حرف میزنین ؟!
-وای ... ترسیدم ... سلام ... من 
-بله سایه یزدانی هستین ... مثل اینکه خیلی دنبال خسارتتونین که این همه وقت زیره بارون منتظر وایستاده بودین
-شما از کجا میدونین ؟!
-من داشتم از تو اتاقم میدیدمتون
-هه ... امروز باید تکلیف دره باغ ما معلوم بشه ... من اینجام که تکلیف رو معلوم کنم
-بهتره بگی پدرت بیاد
-نیازی نیست چون این باغ مال منه ... اگه خواستین میتونم کپی سند رو به شما نشون بدم ... 
-خیلی بی ادبی
-نه به بی ادبیه شما ...
-چطور جرات ...
-جرات میکنم چون شما بهم این جرات رو دادین ... چه طور به خودتون اجازه دادین من رو دمه دره خونتون زیره بارون نگه دارین ؟! اگه نمیخواستین منو ببینین همون موقع میگفتین نه اینکه دوساعت منو منتظر بذارین ... 
-نه ... خوشم اومد ... دختر نترسی هستی 
-چیزی ندیدم که بترسم جر بی احترامی ... پسره شما نمیدونم مست بوده ... تو خماری بوده یا هر چی ... با ماشینش کوبیده به در باغ ما ... الانم در کاملا داغون شده ... خودتون خسارت رو پرداخت میکنین یا از دستش شکایت کنم ؟!
-بهتره خودم خسارتشو بدم ...
-در اینصورت من دیگه میرم ... 
-فردا وکیلم رو میفرستم باغ شما ... راستی اسمت سایه است ؟!
-بله
-میتونی بری ... فردا وکیلم میاد سراغتون برای پرداخت خسارت

-رفتی ؟!
-آره ... راستی بابا ، اون آقایی که پسرش با دره خونه تصادف کرده بود قراره فردا وکیلشو بفرسته بیاد اینجا تا برآورد خسارت کنه
-آهان ... باشه ... راستی اسمش چیه؟! یعنی فامیلیش ؟!
-جهانبخش عظیمی
مامان-چی ؟! عظیمی ؟!
-آره ... میشناسیش؟!
بابا-نه ...
مامان-فقط اسمش برام آشنا بود ... همین

-قبل اینکه بخوای منو بترسونی بهت میگم ... امروز رفتم اونجا ... یه پیره مرد خیلی بی ادب ، بداخلاق ، اما خیلی خوش تیپ اونجا بود ... با اینکه کم کم 70 رو میزد اما قد بلندش و هیکل ورزشکاریش خیلی باحالش کرده بود ... موهاش عینه پنبه سفید بودن ... وای وای از سیبیلاش بگم که از بناگوشش در رفته بود ... یه کت و شلواره سرمه ای تنش بود با یه عصا ... از اونا که کله حیوون روش کنده کاری میشه ... از این ساعت خوشگل ها هم به جلیقه اش زده بود ... آدمو یاد این نظامی های خیلی جدی مینداخت ... اما خداییش خیلی باهام بد حرف زد دیده بود من دمه دره خونش وایستادم اونم زیره اون بارون ریزی که میومد اما به کارگرش نگفته بود منو راه بده یا حداقل جواب منو بده ...
به خدا چه آدمایی پیدا میشن تو این دوره زمونه ...
اما نمیدونم چرا مامان وقتی فامیل آقاهه رو شنید انقدر هل کرد !!!
-خب
نمیدونم ... شاید واقعا فقط براش آشنا میومده
اما فردا آقا وکیله میاد اینجا ... راستی تو زدی در باغ مارو داغون کردی اونوقت واسه من روح شدی اومدی تو خونه ی ما؟! 
-خب
اگه اون آقاهه بابات باشه خیلی آدم بی ادبی هستش ... البته ناراحت نشیا !!!!!!
هوووووووووی ... الووووووووووووو ؟! فرزاااااااااااد ؟!
نه خیر آقا نیست ... 
به جهنم که نیست ... 
منو بگو که از ساعت ده تا الان که 3 شده گشنه و تشنه رفته بودم اسم و فامیل این آقارو در بیارم
نیستی که نیستی ... 
-من اینجام ...
-ترسیدم ... بمیری که فقط منو میترسونی ... کجا بودی ؟!
-همینجا ... از بس که یه ضرب حرف میزنی متوجه خب گفتنای من نشدی
-واقعا ؟! نشنیدم ... حالا میشه بری ؟! میخوام برم حموم ... نمیخوام احیانا یه روح منو وقتی حمومم ببینه
-باشه ... خودمم خیلی علاقه ندارم 
-آره جونه خودت
-من که جونی ندارم ... 
-خیله خب حالا میشه بحث نکنی و بری ... 
-آره
-قول که میری ؟!
-مطمئن باش ... قول میدم

-مامان جونم ! ؟ از ناهار چیزی مونده ؟!
-مگه بیرون ناهار نخوردی ؟!
-نه ... جلو بابا دروغ گفتم که دعوام نکنه
-چیه ... دوباره 4 تا درخت دیدی از خود بیخود شدی نشستی با دار و درخت حرف زدن ؟!
-مامااااااااااان ... خب من دوست دارم با خودم حرف بزنم
-میدونم ... خودم بزرگت کردم ... جای اینکارا شوهر کن با اون حرف بزن
-عمرا !!!!!! مگه دیوونم ... همون شما با بابا صبح تا شب عینه عاشقا حرف های عاشقانه به همراه تیکه و گاهی اوقات همراه با داد و فریاد ، حرف میزنین بسته ... نمیخوام منم اینجوری بشم
-خب نشو ... تو درست انتخاب کن
-مگه شما نکردی ؟!
-نه ... 
-نه!!!!!!!!!!!!؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
-آره... من درست انتخاب نکردم اما تو میتونی درست انتخاب کنی
-مامان؟! واقعا از اینکه با بابا عروسی کردی پشیمونی؟
-آره ... البته نه به خاطره خودم ... من تو این چند ساله واقعا خوشبخت بودم ... 
-پس چی ؟!
-به خاطره بابات میگم ... اون تو این چند سال خیلی زجر کشید ... وقتی علاقه ای وجود نداشته باشه و مجبور بشی با یکی زندگی کنی ، خیلی زجر میکشی ...
-باور نمیکنم که بابا زجر کشیده باشه
-هه ... میدونی بابات چرا تورو از دوقلوها بیشتر دوست داره ؟!
-خب آخه اون دختر دوسته
-نه ... چون تو شبیه من نیستی ... تو شبیه مادرشی ... به خاطره اینه که بیشتر از هر کسی دوستت داره
-ماماااااان ؟! چرا اینجوری فکر میکنی ؟! من نمیتونم باور کنم که بابا به این خاطر منو دوست داره که شبیه تو نیستم!!!!
-نمیخوام دیگه در موردش صحبت کنم ... از اینکه اون خاطرات کهنه بخواد دوباره زنده بشه میترسم
-چه خاطراتی ؟!
-هیچی ... هیچی ... بهتره تا آخره هفته برگردیم تهران
-تهران؟! نه ... من دلم میخواد اینجا بمونم ...
-امکان نداره ... من دوباره داره حالم بد میشه ... باید برگردیم
-مامان ؟!
-مامان ، مامان نداریم ... باید بریم تهران ... من نمیخوام دیگه بیشتر از این اینجا بمونم

-سایه ؟!
-مرگ سایه ... کوفت سایه ... درد سایه
-چرا عصبانی هستی ... ؟! مگه قرار نبود به من کمک کنی ؟!
-خبر مرگم مگه نمیبینی دارم تو تب میسوزم ؟! واسه خاطره گل روی ندیدت رفتم خونه اتون ... دیگه چی میخوای ؟! اسم و فامیلتو فهمیدی ... شغلتم که فهمیدی ... تازه فهمیدی که زن هم داشتی ... دیگه چی میخوای ؟! 
قرار بود وکیلتون دو روز پیش بیاد اینجا که نیومد ... به من چه که ...
-تو به من قول دادی ...
-من به هیچکسی مخصوصا تو که معلوم نیست چی هستی هیچ قولی ندادم
-ازت خواهش میکنم یه سر برو اونجا ... من باید یه چیزیرو بفهمم 
-چی رو ؟!
-اینکه چرا فقط یه چیزای مبهم یادم میاد ... میشه برام تعریف کنی اون خونه که دیدی چه شکلی بود ؟!
-نه
-سایه ؟! خواهش میکنم
-یه دروازه بزرگ فلزی که روش نوشته بودن بهشت رویاها
وقتی از اون رد میشدی ... یه جاده کوچیک سنگ فرش بود که دوطرفش رو درخت چه های کوچولو تا بزرگ کاشته بودن ... ترکیب رنگشون عالی بودن ... پشت درخت های سمت راست ... یه محوطه چمن کاری شده بود که به یه ساختمون کوچولو میرسید ... اما سمت چپ فکر کنم یه جایی برای نگهداری حیوون ها بود ... آخه میشد بوی اسب رو قشنگ حس کرد ... خب غیره بو ... صداشونم میومد ...
بعدش رسیدم به یه
-یه حصار چوبی ؟! آره ؟! حصار چوبی که احتمالا تا شکمت میرسیده ؟!
-شکم نه ... گردن ...
در ضمن تو از کجا میدونی ؟!
-گفتم که یه چیزای مبهمی تو ذهنم میبینم ... باید بفهمم این تصویرها چی هستن
-خیله خب ... آره یه حصار چوبی بود
-یه طرف حصار ... یادم نمیاد سمت چپ بود یا راست اما شکسته بود ... انگار که یکی از قصد شکونده باشدش ... 
-نه ... اتفاقا سالم سالم بود ... یه حصار چوبیه سفید رنگ ... 
-امکان نداره ... اونیکه تو ذهن منه ... سفید نیست ... قهوه ایه سوخته است
-پس اون نیست ... آخه اونا سفید بودن 
اون حصار تقریبا 20 قدم با ساختمون اصلی فاصله داشت ... نمای ساختمون سنگ بود اما نه از این سنگ ها که همه جا هست
-مثل سنگ های توی باغ شما اما تراش خورده و یک اندازه ؟! درسته ؟! اون حصارا بیشتر از 20 قدم با در فاصله دارن
خیلی بیشتر ... 
-نه مطمئنم 20 قدم بود ، چون شمردم ، اما در مورد نمای خونه حق با تواه ... سنگهاش تراش خورده بود
-اون ساختمون کوچولویی که گفتی یه دره بزرگ آهنی داشت که یه قفل بزرگ بهش زده بودن 
-نمیدونم
-یکی از شیشه هاش شکسته بود ؟! 
-نمیدونم
-جلوی دره ورودیش یه سطل بزرگ گذاشته بودن
-ااااااااااااااااه ... امان بده ... نمیدونم ... گفتم که من اونجا نرفتم ... 
-آهان ... خب نشنیدم
-اه ... معلومه که اونجارو دیدی ... احتمالا خونه خودتونه ...
بعد که رفتم داخل ساختمون
-درو که باز میکنی ... بعده چند قدم به سه تا پله میرسی که روبه پایین هستن ... روبروت یه قاب عکسه 
-از یه پسر بچه تپلی که خیلی خوشگل بود ...
پس مطمئن شدم که خونه خودتونه ... اماآقاهه ...
-من اون مردی که تو تعریفشو کردی نمیشناسم 
-چی ؟! نمیشناسی ؟! 
خب احتمالا چون میگی خیلی چیزا یادت نمیاد ، نمیشناسیش
-نه ... هر چی فکر میکنم ... از اون مرد چیزی تو ذهنم نیست
از اون خونه خیلی چیزا تو ذهنم هست ... از پله هایی که به طبقه بالا ختم میشد ... دقیقا پله سوم یه تیکه از پله که به دیوار چسبیده کنده شده ... روبروی پله ها یه دره ... که به یه اتاق پره کتاب ختم میشه ... سمته چپ سه تا در هست اما سمته راست فقط یه اتاقه ... بازم پله هست ... اما اونا میرن به طبقه ای که خیلی تاریکه ... نمیتونم به خاطر بیارم که اونجا چی هستش ...
پشت بام خونه یه منظره عالی داره ... فوق العاده است ... اما صدای جیغ
جیغ
جیغ
همش تو سرم میپیچه
جیغ میزنن
صدای جیغ یه زنه
-فرزاد ؟! خوبی ؟! چرا داد میزنی ؟!
-داره دیوونم میکنه ... همش صدای جیغش تو گوشمه ... همش یه اسمو میگه ... یه اسم رو صدا میزنه
-چی میگه ؟! اسم کیو میگه
-امید ... همش جیغ میزنه میگه امید ... لعنتی ... لعنتی
-خواهش میکنم داد نزن فرزاد ... داااااااد نزن
مامان-سایه ؟! خوبی ؟! فرزاد کیه ؟! کی داره داد میزنه ؟!
-مامان شما کی اومدین تو اتاق من ؟!
-یه چند دقیقه ای هستش ... تو چت شده دختر ؟! کیوان میگفت شنیده با خودت حرف میزنی ... من باورم نمیشد ... با کی داشتی حرف میزدی ؟! 
-هیچکی به خدا ( واااااااااااااااای فرزاد داد نزن )
میشه از اتاق بریم بیرون ؟!
-سایه ؟! خوبی ؟! 
-نه مامان ... حس میکنم نفسم تنگ شده ... باید برم تو حیاط

بابا-مامانت میگفت امروز داشتی با خودت حرف میزدی ؟!
کیان-امروز نه باباجان ... این کاره همیشه اشه
-به تو چه کچل
بابا-سااااایه !!!!!!!!!! چه طرز حرف زدنه ؟!
-بابا جان من که نمیتونم جلو اینا حرف بزنم ... هرچی بگم یه سوتی ازم میگیرن اونوقت اسکلم میکنن
بابا-ساااااااااایه ؟! درست حرف بزن
کیان-آخه سوژه ای به خدا ... 
بابا-ساکت باش ...
با توام هستم کیوان
-باباجونی ... اینا باهام کاری کردن مجبور شدم با خودم حرف بزنم ... وگرنه که از تنهایی دق میکردم ... ما که تو فامیل دختر نداریم اگرم داشته باشیم این مامان انقدر ازشون ایراد گرفته که آدم نمیتونه باهاشون ارتباط داشته باشه ... تازه اشم این دفعه اولم نیست که با خودم حرف میزنم
کیان-راست میگه ... این همیشه تو عوالم خودش سیر میکنه ... نمیدونم شما چرا انقدر بزرگش کردین ؟!!!
-به تو چه ... خیلی دارین پررو بازی در میارینا ...

 

 

 

 

 

 

مامان-پاشو برو دمه در ... مثل اینکه واسه برآورد خسارت اومدن ... 
-مامان جان میبینی که دارم وسایلمو جمع میکنم ... 
مامان-خب میگی من چیکار کنم ؟! برم بگم که داریم وسایل جمع میکنیم برین چند سال دیگه بیاین !!!؟؟؟
-مامااااااااااااان ... گفتی واسه عید منو میاری شمال !!!!
مامان-من غلط کردم با تو ... 
-خیله خب ... از قدیم گفتن بچه زدن نداره ... 
مامان-پاشو برو ببین چیکارت دارن دمه در ... انقدر منو حرص نده ... گفتن صاحب ملک خانم سایه یزدانی باید باشن ، راستی باید بری دمه اون دره باغ ... اون مرده رفت اونطرف
-باشه بابا ... رفتم ... ماماااااااااااااااان این کفشای من کوووووووش ؟! اه ... تو زمین گلی باید دمپایی بپوشم... 
اصلا چرا به یه غریبه اجازه دادی بره تو باغ من !!!؟؟؟
هی همش به من گیر میدن ... سایه بیا وسایل کیوان رو جمع کن ... سایه بیا کتاب های باباتو بذار تو چمدون ... بیا قرص های منو بردار ... همش به من گیر میده ... چرا من دختر شدم ... 
ای... انقدر از زمینیکه گلی باشه بدم میاد ... آخه کی سره ظهر میره دمه خونه مردم !!!!!؟؟؟؟؟ 
گذاشتن سه چهار روز بعد اومدن که چی بشه ؟!
آقاجون ما خسارت نمیخوایم ...
-سایه با خودت حرف نزن ... اگرم میزنی انقدر بلند حرف نزن
-به تو چه ؟! مگه نگفتم اگه میخوای بهت کمک کنم نباید تا وقتی نخواستم باهام حرف بزنی !!!؟؟؟ هان ؟!
-میدونم که چی بهم گفتی ...
-خب ... حالا که میدونی لطفا بکش زیپ دهنتو ... میشه ؟!
-باشه
....................
-سلام ؟! من یزدانی هستم ... 
-سلام خانم ... شهاب عظیمی هستم ... وکیل و پسر آقای عظیمی ...
-پسرشون ؟! 
-بله ... راستش رو بخواین من همونی هستم که با ماشین به دره باغ شما زدم 
-واقعا؟؟؟؟؟؟؟؟؟!!!!!!
-بله... خیلی پیگیر شدم تا خسارتتونو بدم اما متاسفانه شما خونه نبودین
-باورم نمیشه ...
-تا اونجا که یادم میاد من انقدر محکم به دره باغ شما نکوبیده بودم ... که انقدر خراب بشه ... ظاهرا نمیتونین دیگه بازش کنین ؟! 
- شما گفتین وکیل آقای عظیمی هستین ؟!
-بله 
-اما من شنیدم که پسرشون که دامپزشک بودن با ماشین تصادف کردند!!!؟؟؟
-حتما اشتباه شده ... اون فرزاد ... برادر دوقلوی من هستش ... درسته دامپزشکی خونده اما امکان نداره اون تصادف کرده باشه
-چطور امکان نداره ؟! ... من از این پیرمردی که مغازش روبروی این دره شنیدم که گفت آقای دکتر با ماشین اینجا تصادف کردن ...
-خانم محترم ، من اینجا هستم که خسارت شمارو پرداخت کنم ، نه به این سوالات شما که کاملا خصوصی هستن جواب بدم ... میخواین کارشناس بیاریم یا با یه مبلغ توافقی !! موافقین ؟!
-مبلغ توافقی بهتره ... چون من فردا دارم برمیگردم تهران ... نمیتونم منتظر بمونم تا شما کارشناس بیارین
................
-من که حرفاشو باور نمیکنم ...
-گفتم تا من نخواستم حق نداری حرف بزنی
-میدونم تو چی گفتی ... اما یه جای کار میلنگه
-چی میگی تو بابا ... ببینم این شهاب خان شما داره چیکار میکنه ؟! چرا انقدر داره با در ، ور میره ؟! 
بذار ببینم داره چه غلطی میکنه ...
آقای عظیمی ؟!
شما اونجا چیزی گم کردین ؟!
قرار بود خسارت رو پرداخت کنین نه اینکه زمین اینجارو متر کنین ... !!!!
شهاب-بله ... بله ... فقط داشتم یه نگاهی به اطراف مینداختم
-شما به اطراف نگاه نمیکردین ... شما فقط دارین به در نگاه میکنین ... میخواین براتون شبیه سازی کنم که چجوری تصادف کردین ؟! 
شما یا مست بودین یا خمار !!! 
اخم نکنین آقا ... خارج از این دو حال نیست ... 
میگفتم ... تو اون حالت ماشینتون چپ کرده ، اینجوری که از در معلومه شما یا از جلو یا از عقب خوردین به در ... چون جایی که روی در مونده اینجوری نشون میده ... بعدش هم که معلوم نیست چجوری سر از اونور جاده در آوردین !!!!
-چه جالب !!!! شما خیلی دوست دارین مسائل رو پیچیده کنین !!!؟؟؟
این یه تصادف ساده بوده ... تا اونجا که یادم میاد من نه اهل مشروبم نه مواد ... اونشب جاده خیس بود منم سرعتم بالا ، آخه خیلی عجله داشتم ... از جاده منحرف شدن رو یادمه اما مابقیش رو نه !!!!!!!
اگه اجازه بدین من مرخص میشم ... 
-پس خسارت چی ؟!
-این کارت من خدمت شما !!!! 
-خب کارتتون به چه درد من میخوره ؟!
-عرض میکنم اگه اجازه بدین ...
من امروز عازم تهرانم ... دسته چک هم همراه ندارم ... خواهش میکنم باهام تماس بگیرین تا من چک رو براتون بفرستم 
-میخواین الان شماره حساب بدم بهتون ؟! اینجوری بهتر نیست؟!
-چرا اما پدر من یه اخلاق خاصی دارن ... وقتی گفتن چک خسارت رو باید به شما بدم ... 
من باید به شما بابت خسارتتون چک بدم ... نه چیزی دیگه
-ای بابا!!!!!!!!! ؟؟؟؟؟؟؟؟ باشه ... کی تماس بگیرم ؟!
-من فردا دادگاه دارم ... اگه بشه پس فردا ...
-این شماره محل کارتونه ؟! 
-آااااااه ... بله ... بفرمایین این یکی کارت شماره همراهم رو هم داره ... 
خب فعلا با اجازه ... هماهنگی از شما
-خواهش میکنم اما من خودم هم باید یکی رو بیارم ... نمیتونم همینجوری حرف شمارو قبول کنم ... 
-هر کاری میخواین بکنین ... از آشنایی با شما خیلی خوشحال شدم ... 
-همچنین ... اما از این در که نمیتونین بیرون برین ... تا اون در همراهتون میام
-مزاحم نمیشم
-مزاحمت چیه !!! بلاخره باید پشته شما در رو ببندم ... 
چه جالب من فکر میکردم که شما باید فرزاد عظیمی باشین ... با هم دوقلویین ؟! من خیلی از اینان که دوقلو هستن خوشم میاد ... برادرای خودمم دوقلو هستن ، اونا کپ همدیگن
-راستی ؟! چه جالب ... اما منو برادرم تو یه چیز متفاوت هستیم
-چی ؟!
-من چشمام آبی روشنه اما اون آبی خیلی تیره ... تنها تفاوتمون همینه
-بازم خوبه ... برادرای من فتوکپی هم هستن ... همیشه نگران زناشونم که اینارو باهم اشتباه نگیرن ...
چرا میخندین ؟!!!!!!!!!
-دقیقا چیزیکه همه به ما میگفتن ... اما خوشبختانه رنگ چشمامون مارو لو میده ... من ازدواج نکردم اما زن برادرم با دوقلو بودن ما مشکلی نداشت ...
-نداشت ؟! یعنی جدا شدن ؟!
-شما چند سالتونه ؟! 27 ؟!
-نه خیر من 25 سال ام هستش ... 
-به نظرم بیشتر میومد ... منزلتون تهران کجاست ؟!
-شریعتی ... چطور ؟!
-اتفاقا دفتر من هم اونجاست ... خیلی سال بود که خانواده شما ، اینجا نیومده بودن 
-شما از کجامیدونین ؟!
-نصف زمین های این منطقه یرای خانواده شما و ما هستش ... بلاخره ملاَکین منطقه همدیگرو میشناسن ... 
پس تماس با شما ... میشه شمارتونو داشته باشم ؟!
-البته 
*****************
-سایه ؟!
-بله ؟!
-میتونم باهات حرف بزنم ؟!
-آره ...
-من باید یه چیزیرو اعتراف کنم ... 
-خب ... نمیدونستم صداها هم میتونن اعراف کنن ... میشنوم
-من تو این مدت بهت دورغ میگفتم ... 
-در چه مورد ؟! 
-در این مورد که چیزی یادم نمیاد ... 
-چییییییییییییییی ؟!
-هیسس ... یواشتر ...
الان یادم اومده که چرا هیچی یادم نمی اومد ...
-چرا ؟! دلیله فراموشیت چی بود ؟!
-ببین من زنده ام
-خسته نباشی
-شوخی نمیکنم ... دارم میگم زنده ام ... اما نه اون چیزیکه از یه آدم زنده توقع داری ... نمیدونم چرا اما من نمیتونم به بدنم برگردم ... با هر بار برگشتن به بدنم تمامه اتفاقات گذشته رو فراموش میکنم ... مثل اون موقع که میگفتم نمیدونم کی هستم ... 
-بهتره خودتو مسخره کنی
-من مسخره ات نمیکنم ... میگم تا همین امروز که شهاب رو ببینم نمیدونستم چی شده ...
-خب الان میدونی ؟!
-آره ... وقتی کنارش بودم انگار میتونستم خیلی چیزارو به یاد بیارم ... 
-خب قضیه داره خیلی تخیلی میشه
-ببین این تخیل نیست ... اون برادره دوقلوی من ... یا هر کی میخواد باشه اما اومدنش اینجا باعث شد بفهمم چرا چیزی یادم نمیومده
-حتما ذهشو خوندی ؟
-چرا چرت و پرت میگی ؟!!!!!!! من نمیدونم چه اتفاقی افتاده اما میدونم اون باعث شد یه چیزایی یادم بیاد ... 
-حالا چی یادت اومده ؟!
-یادم اومده که همه چی به یه جایی تو همون خونه ... همون طبقه تاریک ختم میشه ... خودمو دیدم که روی یه تخت بودم انگار داشتم با چشمای خودم میدیم ... من روی تخت ... زمین یا یه جای دیگه دراز کشیده بودم ... یه دره بزرگ باز شد که بیرونش یه گلدون پر از گل بزرگ قرار داشت ... این گلدون تو راهروی اون طبقه تاریک هستش ... یکی اومد تو ... یه چیزی توی سرمی که تو دستم بود زد ... قیافشو نمیتونستم ببینم ... اما بعدش قلبم درد گرفت ... خیلی ... خیلی ... خیلی ... درد داشتم ... 
که بعدش یه دفعه تو این باغ خودمو پیدا کردم ... 
-خب ... بقیه اش ؟!
-دیگه هیچی ... چیزه دیگه ای یادم نمیاد ..

 

...................

قسمت دوم رمان بازگشت

 

-فرزاد؟!
-بله؟!
-چه بامزه گفتی بله ... 
انگار که من میتونم ببینمت 
راستی ... تو میتونی منو ببینی ؟!
-آره ... 
-ببین با اینکه نمیبینمت اما نمیدونم چرا بهت اعتماد دارم ... 
-درست نیست آدم به کسی که نمیشناسه اعتماد کنه
-میدونم ...
از نظره تو من چه شکلیم
-معمولی
-همه همینو میگن
-اما نگاه قشنگی داری ...
-تو نگاه منو از کجا دیدی؟!
-همین الان دارم میبینم
-من دارم به تو نگاه میکنم ؟!
-نه اما نگاهت به ابن بارونی که از آسمون میباره خیلی قشنگه ... 
-...
-چیه ؟! این لبخندت یعنی چی ؟!
-تو یه صدایی اما تو همین دو سه روزه بهت عادت کردم
-پس ببین من چه حسی دارم ... تو تنها کسی هستیکه تونستم باهاش حرف بزنم
-میدونم ... اما ما فردا صبح میریم 
- این خیلی بده ... خیلی 
-ای کاش میشد تورو با خودم ببرم ... مثله یه صدای ضبط شده ... 
فرزاااااااااااااد بیا صداتو ضیط کنم ... یه دقیقه وایستا گوشیمو بیارم
-چیکار میکنی ؟!
-بذار پنجره رو باز کنم تا صدای بارون هم تو گوشیم ضبط بشه ...
وایستا ... آاهاااااااان ... شروع : تو بارون دوست داری ؟!
-مطمئنی صدام ضبط میشه ؟!
-نمیدونم !!! 
اما اصلا مهم نیست چون هروقت خودم گوش بدم میفهمم داشتم با کی حرف میزدم ... و تو توی جوابم چی بهم گفتی
-آره ... عاشق بارونم ... باز باران با ترانه با ...
-خیله خب بابا فهمیدم حافظه ات خیلی قویه ... دفعه اول که منو دیدی چه فکری در موردم کردی ؟!
-دیدم یه دختری که معلومه موهاشو شونه نکرده با یه لباس راحتیه رنگ و رو رفته و یه کفش که بعدا فهمیدم کفش ورزشیه بابات بوده تو حیاط برای خودش میچرخه و حرف میزنه ... اولش گفتم حتما از نظر عقلی مشکل داری آخه از روز اول که اومدی اینجا یه جوری بودی ...
-چه جوری بودم ؟!
-همه سره میز داشتن غذا میخوردن اما تو رفته بودی زیره آلاچیغ و داشتی یه کاسه شیر گرم که توش شکر ریخته بودی رو میخوردی ... همه داشتن دوره هم حرف میزدن ... تو داشتی روی دیوار حیاط نقاشی میکشیدی و شعر میخوندی ... واقعا فکر کردم یکم عقب افتاده ای ... اصلا فکر نمیکردم 25 سالت باشه تا وقتیکه به مامانت گفتی من 25 ساله امه ...
-...
-اونجوری نگاه نکن ...
-من که نمیدونم تو کجایی ... فقط دارم روبرومو نگاه میکنم
-منم روبروت هستم ...
-یعنی اگه دستمو دراز کنم بهت میرسم
-بهتره این کارو نکنی ... 
-چرا ؟!
-فکر کنم تو این چند روزه شنیدی که مامانت یا بابات ، حتی برادرات گفتن که یه دفعه لرز نشست تو تنمون
-آره
-خب ...
-خب ... چی ؟!
-خب اونا با من تماس داشتن
-بذار منم امتحان کنم ...
ببین من دارم آروم دستم میارم سمتت ... الان کجایی
-درست تو مسیری که دستتو داری حرکت میدی ...
-...
-...
-...
-الان احساس سرما نمیکنی ؟!
-من همیشه یخ هستم ... چون فشارم پایینه ... اما یکم سردم شده ... فقط یکم ... اگه بهم نمیگفتی ، فکر میکردم چون پنجره بازه سردم شده ... الان دسته من کجاست ؟!
-بهتره وارد جزئیات نشی ... 
-ای بی ادب
-بی ادب چیه ... تو الان دستت تو دماغه منه
-اه ... حالم بهم خورد ... نخند ... میگم نخند فرزاد
**************
-من از سکوت متنفرم ... همیشه از اینکه بخوام ساکت باشم اعصابم به هم میریزه
ببینم تو یادت میاد زنت چه جوری بوده ؟!
-نه
-بیچاره زنت ... شما مردا تا وقتی زنده هستین هم منکر زن و بچه هاتون میشین چه به رسه به وقتی که یه صدای سرگردون باشین ...
بیچاره ما زن ها ، تا وقتی نگرفتنمون همیشه دنبالمون میدوان ... همین که خرشون از پل میگذره ... دیگه نمیشه بهشون حرف زد ... 
اما خداییش منم دیوونه خوبی هستما ... ساعت 11 شب با یه صدا نشستم دارم حرف میزنم ... تازه دارم این مکالمه جذاب رو ضبط هم میکنم
هی روزگار ... چه کردی با من
-تو خسته نمیشی انقدر با خودت حرف میزنی ؟!
من اصلا یادم نمیاد زن داشته باشم ... اینو جدی میگم ... نمیدونم چرا اما هیچ چیزی تو ذهنم نیست که بهم ثابت کنه من شاید روزی ، روزگاری متاهل بوده ام
-چه فرقی میکنه اون به ظاهر برادره دوقلوت در مورد همسرت از فعل گذشته استفاده کرد ... یعنی الان نیستش ... من دلم نمیخواد از اینجا برم ... همیشه دوست داشتم پاییز و زمستون شمال بمونم ... اما هیچوقت به آرزوم نرسیده ام ... امسال بعده عمری مامان رضایت داد بیاد اینجا که دوباره مفصل هاش به خاطره رطوبت درد گرفت ...
-نمیدونم چرا ... اما چهره مادرت خیلی برام آشناست ... انگار یه جایی دیدمش ...
-تو در مورد خودت چیزی یادت نمیاد ... اونوقت چطور قیافه مامانه من برات آشناست ... 
-سایه به خدا شوخی ندارم ... تازه من یه چیزایی شنیدم ... وقتیکه مامان و بابات داشتن باهم حرف میزدن
-تو بیجا میکنی حرف های مارو گوش میدی ... دیگه خیلی داری پررو میشیااااااااا
-خیله خب بابا ... عصبانی نشو ... 
-حالا چی شنیدی؟!
-توکه گفتی من دارم پررو بازی در میارم !!!
-این بار عیب نداره

 

 

 

 

-مامانت به بابات اصرار میکرد برگردین تهران اما بابات میگفت باید تکلیف تورو معلوم کنن
-تکلیف من ؟! آهان حتما منظورشون پسرخاله ام ، نوید هستش ... 
-نه منظورشون اون نبود 
-از کجا میدونی ؟!
-خب آخه تو نمیذاری مابقیه حرف هام رو بزنم ...
بابات گفت : حتما یه حکمتی توش بوده که این تصادف شده
مامانتم گفت : چه حکمتی توش بوده ، بعده 25 سال !!! 
راستی سایه تو میدونستی که غیره این خونه چندین هکتار زمین های این اطراف هم برای تو هستش؟!
-نه !!!!!... بابا فقط این خونه رو به من داد
-اما من ازشون شنیدم که این خونه و زمین های اطرافش برای تو هستش 
-امکان نداره بابا این کارو بکنه ... اون سه تا بچه داره ، که دوتاش پسر هستن ... درسته من خیلی باهاشون خوب نیستمو همیشه با هم میجنگیم اما اونا داداشام هستن ... نمیشه که سهمه من به این زیادی باشه و ماله اونا فقط یه ویلا تو لواسون و باغ انار تو ساوه !!!
-میدونم چی میگی ... اما ظاهرا این زمین ها از اول هم برای تو بوده و پدرت فقط اونارو به تو برگردونده یعنی هیچ چیزی از اول به اسم بابات نبوده که حالا بخواد به اسم تو بشه ... از اول همش برای تو بوده ... 
غیر از اون مادرت بینهایت از خانواده عظیمی وحشت داره ... دلیلش رو نفهمیدم اما خودش به پدرت میگفت که باید برگردین تهران
-خودمم حس کردم مامان زیاد از این فامیلی خوشش نمیاد اما نمیدونستم که چرا !!!!!!!!
-اما پدرت گفت که باید تکلیف تو معلوم بشه ... تصمیم با خودته ... ولی اونا نمیتونن زیره قراردادی که امضاء کردن بزنن ... 
شما خیلی خانواده عجیبی هستین ... این چه چیزیه که مامان و بابات درموردش حرف میزنن !!!؟؟؟
-نمیدونم ... اگه تو فهمیدی به منم بگو ... بابا اینا همیشه مشکوک میزنن ... نباید زیاد به حرفاشون توجه کرد ...
-اما من فکر کنم باید توجه کنی ...
تو چیزی از شناسنامه کسی به اسم عسل چیزی شنیدی ؟! 
-نه !!! اون کیه دیگه ؟!
-بابات داشت میگفت که شاید شناسنامه عسل لازم بشه !!!
-بیخیال ... من دیگه نمیتونم چشمامو باز نگه دارم ... خوابم میاد 
-باشه بخواب ... 
دلم برات تنگ میشه سایه 
-اوهوووم ... اما من قول نمیدم که دلم تنگ بشه 
****************
کیوان-چی تو اون گوشیت ریختی که یه سره تو گوشت میذاریش ؟!
-هیچی ... 
مامان-ولش کن بچه ام رو ... از اولی که راه افتادیم دارین بهش گیر میدین ... انقدر سربه سرش نذارین
کیوان-مامان جان از بس لوسش کردین ... 25 سالشه اما عینه 15 ساله ها رفتار میکنه
کیان-کاش 15 ساله ها ... عینه 5 ساله هاست به خدا ... چرا چیزی بهش نمیگین ؟! اون با شلوار گرمکن بابا که ده سایز براش بزرگتره تو ماشین نشسته بدونه هیچ مانتویی فقط یه پلیوره گشاد پوشیده که تا سره زانوهاش آویزونه
مامان-وقتی حریفش نمیشم چرا باید اذیتش کنم ... کیان جان مامان یکم یواشتر برو ... بابات از خواب بیدار میشه
کیان-آخه یه چیزی بگو باورم بشه ... بابا حرکت ماشین براش عینه تکون دادنه گهواره میمونه ... با هیچی هم بیدار نمیشه
-مامان بهت گفتم اون وکیله که اومده بود خونه واسه خسارت... پسره آقای عظیمی بود !!؟؟؟ اسمش شهاب بود ، گفت اون تصادف کرده بوده ...
مامان-برای چی انقدر برات مهمه که اون چیکاره است یا چه اتفاقی براش افتاده ، اگه میخوای خسارت بگیر اگرم نمیخوای دیگه باهاشون تماس نگیر
-میخوام خسارت بگیرم ... اون آقاهه کارتشو داد بهم ... 
مامان-اون در مگه چقدر خسارت دیده!!! انقدر شان خودت رو پایین نیار که برای یه خسارت جزئی دنبال پول بدویی ...
-شما چرا انقدر مخالف اینکار هستین ؟! مگه مال من نیست ؟! خب میخوام خسارت بگیرم
مامان-شماره حساب میدادی بهش
-خواستم بدم اما گفت پدرش گفته فقط باید چک بهم بدن ... تازه دفتره وکالتش هم نزدیک خونه خودمونه
مامان-بسته دیگه ... 
ااااااااااااه کیان یواشتر برو دیگه
کیان-مامان جان من دارم 90 تا میرم !!! از این آرومتر ؟! تو دوباره از جایی دیگه قاطی کردی به من گیر دادی ؟!
مامان-انقدر با من جر و بحث نکن کیان ... من چقدر باید از دسته شماها حرص بخورم ؟!
-باشه مامان .. چرا عصبانی میشن ...
فردا میگم چک بکشه بفرسته دفتر اینا ... باشه کیان ؟!
کیان-باشه 
- آااااااااااااای ... دردم گرفت ... چیکار میکنی ؟!
مامان-این نیشگونو گرفتم که دیگه با من بحث نکنی ... اگرم دوباره ببینم داری پیگیره خسارت اون دره مزخرف میشم من میدونم با تو ... فهمیدی ؟!
-آاااااااااااااای ... آره ... مامان گوشم درد گرفت ... آره فهمیدم
کیوان-مامان ولش کن ... تو چت شده امروز ؟! بابا این بچه چیزی نگفت که باهاش اینطوری میکنی ...
-مامان توروخدا ... گوشم درد گرفت ...
مامان-دیگه حق نداری اسم شمال و اون در و هر چی مربوط به اون خراب شده است رو جلوی من بیاری ... فهمیدی یا نه ؟!
بابا-چه خبرتونه ؟! انقدر سروصدا میکنین
مامان-چه عجب بیدار شدی !!!؟؟؟ کوروش دارم جلوی تو میگم اگه یه بار دیگه اسم شمال رو جلوی من بیارین ، من میدونم با شماها
-بابا !!!!!!!!!! مامان گوشمو کشید 
بابا-چرا گریه بچه رو در آوردی ؟!
کیوان-والا ما هم نمیدونیم چشه 
کیان-بذار بزنم کنار تا سایه بیاد جلو بشینه ... بابا میشه برید عقب ؟!
بابا-آره بابا جان ... 
****************
-به این میگن زنگ گوشی ... آدم وقتی صداشو میشنوه حال میاد
بابا-حالا خانم حال اومده برو گوشیتو جواب بده ... دفعه دومه زنگ میخوره
-بابا جان میخوام این کچلات بفهمن زنگ یعنی چی
بدو ... بدو ... سایه بود ... هی ... هی 
تشویق کنین دوستان منو که با تلاش فراوان به گوشیم رسیدم
-بفرمایین ؟!
-سلام ، خانم یزدانی؟!
-بله ... شما؟!
-شهاب هستم ... شهاب عظیمی
-بله ، بله ... ببخشید نشناختمتون ... خوبین ... 
-خیلی ممنون ... چی شد خانم ؟! از خیره خسارت گذشتین ؟!
-نه من که همچنان دنبالش هستم اما متاسفانه کارتتون رو گم کرده بودم ...
-ای بابا ... اینم از شانس بده من بوده که کارتم باید گم بشه ... خب حالا باید چیکار کنیم؟!
-من شماره حساب میدم ، شما لطف کنین به حسابم بریزین ... میشه ؟!
-والا کار نشد نداره اما گفتم که پدرم دستور دادن فقط چک بدم بهتون ... منم وکیل ایشونم و باید طبق خواستشون عمل کنم
-خب میخواین چک رو بکشین و بفرستین به آدرسی که خدمتتون میدم
-میشه به خودتون تحویل بدم ؟!
-چجوری؟!
-واسه امروز ناهار بریم یه رستوران خوب و من همونجا چک رو تقدیم کنم
-شما همیشه به کسایی که ازتون خسارت میخوان ناهار میدین ؟!
-نه هه
فقط به اونایی که کلی زمین دارن و پولشون از پارو بالا میره ... شاید دلشون سوخت منو کردن وکیل خودشون
-خیلی آدمه رک و روراستی هستین
-ما کوچیک شماایم
-من با ناهار مخالفم چون لزومی به این کار نمیبینم ... 
-خواهش میکنم ... اتفاقی نمیوفته ... من یه جایی میشناسم که خیلی شلوغم هستش و میتونین بدونه اینکه ممکنه من براتون مزاحمت ایجاد کنم غذاتونو بخورین
-من منظورم این نبود
-عیبی نداره ... پس موافقین ؟!
-خیله خب ... کجا بیام ؟!
-میخواین من بیام دنبالتون ؟!
نه خیر با برادرم میام
-اوه اوه نیرو کمکی دارین میارین؟!
بلاخره خندیدن !!!
آخیش ... فکر میکردم خنده برای شما تعریف نشده
-خیله خب ... من میام روبرو کتابخونه حسینیه ارشد ، شما بیاین اونجا دنبالم
-باشه ... الان ساعت 10 ، من 12:30 اونجام
باشه ... خداحافظ
-حتما بیاینا !!!!
-باشه
-خداحافظ

 

 

 

 

-جونه من به مامان چیزی نگی کیان !!!! باشه ؟!
کیان-باشه اما توام امروز قال قضیه رو بکن
-باشه بابا
کیان-نبینم بعده این کارت بشه با این یارو بیرون رفتن
-کیاااااااااااااااااااااان !!! اذیت نکن
کیان-خیله خب بابا ... برگشتن هم بگو همینجا پیادت کنه ... خودم میام دنبالت
-کیان جونه مامان چیزی بهش نگیا وگرنه روزگارم سیاهه ... دهنه کیوانم ببند خودت
کیان-باشه ... برو دیگه ... سوار شدی بهم زنگ بزن ... اونجا رسیدی هم بهم اس بزن ... 
-باشه بابا ... حالا خواهرت رو کسی بلند نمیکنه
کیان-یه دفعه دیدی خر کاسه سرش رو گاز گرفت و بلندت کرد اونوقت خر بیارو باقالی بار کن
جواب مامانتو چی باید بدیم ...
وای وای وای
زیاد حرف نزنی سایه ها ... آبرو داری کن ... خودت گفتی اونا مارو میشناسن ...
-ااااااااااااه کیان ... باشه بابا ...
من رفتم 
اونجا وایستاده ... ببین اون آقا قد بلنده که خیلی سفیده ...
کیان-کو؟! کجا؟!
-بابا اون کت اسپرت طوسیه ...
کیان-چه تیپی هم زده ناکس ؟!!!
-خداحافظ ...
کیان-مراقب باش 
****************
-شما چی میل دارین ؟!
-من جوجه میخورم
-چه کم خرج !!! بفرمایین اینو اول بدم تا خیالم راحت بشه
-بلاخره این چک من هم به دستم رسید ... چقدرم مبلغش زیاده
-نه زیاد نیست ... پدره من عادت نداره پول اضافه به کسی بده ... پس خیالتون راحت راحت
راستی خانم یزدانی ، شما تنها دختر خانواده هستین؟!
-بله ... چطور مگه ؟!
-هیچی ... از سره کنجکاوی پرسیدم ... خدمتتون گفته بودم که پدره من خانواده شمارو از قدیم میشناختن ...
ایشون اول از من خواستن در مورد شما تحقیق کنم ...
-ببخشید؟!
-امیدوارم سوءتفاهم نشه ... منظورم اینه که خواستن که مطمئن بشن شما دختر این خانواده هستین ... 
-من متوجه منظورتون نمیشم؟! شما چی میخواین بفهمین که اینجوری سوال میپرسین ؟!
-بذارید واقعیتو بگم ... پدره من فکر میکردن اسم شما عسل هستش چون ...
-عسل؟! 
آهان 
میدونین حتما چون سن پدرتون بالاست فراموش کردن اسم من چی بوده
-این امکان نداره که فراموش کنه ... 
-منظورتون چیه که امکان نداره ایشون فراموش کنن؟!
-مهم نیست ... بفرمایین غذاتونو میل کنین
-شما فکر میکنین میلی هم باقی مونده برای غذا؟!
منظورتونو واضح بگین لطفا ...
-ببینین از اونجاکه پدره من پزشک مادرتون بوده ... مطمئن هستش که شما باید الان 27 سالتون باشه و اسمتون هم عسل یزدانی ... چون اون یه دفتر داره که اسم تمامه بچه هایی رو که به دنیا آورده به طور دقیق حتی دقیقه تولدشون رو هم ثبت کرده که مال شما 27 بهمن 63 ثبت شده در ساعت 3:20 دقیقه ، من خودم دفتر پدر رو دیدم ... 
-هه ... خیلی خنده داره
-آره خنده داره ... اما اون چیزیه که اونجا ثبت شده
-گیریم همچین چیزی اونجا ثبت شدخ باشه ... از اینکه آتیش به جون یکی بندازین چه سودی میبرین؟!
من نمیفهمم این حرف هایی که شما میزنین اصلا به شما چه ربطی داره؟!
-صداتونو بیارین پایین لطفا... مردم دارن نگاه میکنن
-دلم نمیخواد...
نگاه کنن...
شما به چه حقی تو گذشته من و خانواده ام تجسس میکنین؟! کی به شما این اجازه رو داده؟!
-بشینین لطفا ... خانم یزدانی خواهش میکنم ازتون
-جمع کنین آقا ... این چک هم ماله خودتون ... فکر کردین چه خبره !!! 
-خانم یزدانی
-برو بابا مرتیکه پررو ... این عسل کیه که همه در موردش میدونن الا من
خب گیریم من یه خواهر بزرگتر داشتم که مرده ... خب حتما مامان بابا دوست ندارن در موردش حرف بزنن وگرنه من خبردار میشدم
اه ... حالا چه وقته بارون گرفتنه ؟!
ای وای گوشیم کو؟! کجا گذاشتمش؟!
-خانم یزدانی ... کجا تشریف بردین ؟! 
-ولم کنین ... چی از جونم میخواین ؟! 
-من چیزی نمخوام اما گوشیتونو جا گذاشته بودین روی میز ... بفرمایین
-ممنون ...
چرا دستمو گرفتین ؟! 
آقای عظیمی ... دستمو ول کنین 
-ببین بچه جون هر چی خواستم با زبون خوش بهت حالی کنم نفهمیدی ... بهتره ساکت بشی تا من حرفامو بزنم ...
-ولم کنین ... اگه ولم نکنین جیغ میکشم
-به در ک جیغ بکش ببینم کی جرات داره بیاد جلو ... جیغ بزن دیگه ... زود باش ...
سوار شو ... 
-من سوار نمیشم
-میگم سوارشو ... باهات کاری ندارم ... بیا سوئیچ دسته خودت فقط باید به حرفام گوش بدی ...
-نمیخوام ... ولم کنین
-گفتم بیا این سوئیچ ... فقط بشین و گوش بده
-تو ماشین نمیام
-خیله خب بیا کنار این جدول بشینیم ... ببین من انقدر وقت ندارم که بخوام با تو بحث کنم ... بعدازظهر یه قراره خیلی مهم دارم
خواهش میکنم بیا بشین
-اول دستمو ول کنین
-در نمیری؟!
-نه ... اول دستم ... بعدش اینجا میشینم
-باشه ... 
بیا اول من نشستم 
حالا بیا اینجا بشین تا من حرفامو بزنم
-...
-خیله خب 
ببین من به این که تو عسل یزدانی نیستی همونقدر مطمئنم که به زنده بودن خودم مطمئنم ... 
تو عسل نیستی ... بلکه همون سایه هستی اما نه یزدانی
-بهتره داستانتونو زودتر تموم کنین
-وسط حرفام نپر 
لطفا!!!!!!!
تو سایه هستی ... سایه عظیمی ... دختر عموی من ... تو دختر جهانگیر عظیمی و شادی یزدانی هستی ... 
بلند نشو ... خواهش میکنم بشین ...
من برای حرفهام دلیل دارم ... 
اون خونه ای که به اسم تو شده ... از اول هم به اسم تو بوده ... به اسم سایه یزدانی ... چون از وقتی به دنیا اومدی تورو دسته داییت سپردن ... این وصیت پدره خدابیامورزت بود ... 
مامانت وقتی تورو به دنیا آورد از دنیا رفت ... تو توی همون خونه به دنیا اومدی که الان به نامت شده ... 
-بهتره این داستانهارو برای خودتون نگه دارین ... عظیمی !!!
چه مزخرفاتی ...
-چرا مزخرف ... شما توی این 25 سالی که تو به دنیا اومدی فقط 2 مرتبه به این خونه اومدین
یه با وقتی مادره من مرد ... یه بار هم امسال به خاطره تولد بزرگ خاندان یزدانی 
یه شرطی بینه پدرت و داییت گذاشته شد ... اونم اینکه اگه تا 22 سالگیت ازدواج کردی که هیچ وگرنه اگر پدر من در قید حیات بود باید واقعیت رو به تو بگه
ظاهرا پدره من این قصد رو نداشته تا وقتی پدرت اونروز بارونی که تو تنها اونجا اومده بودی که مثلا خسارت بگیری با پدرم صحبت میکنه ... دلیله اینکه زیره بارون نگهت داشتن این بود که اونا داشتن باهم بحث میکردن ... که اتفاقا من هم اونجا بودم ... از طبقه بالا میدیدمت
-دیگه دارین چرت و پرت میگین
-من دارم واقعیت رو میگم ... میتونی از پدرت بپرسی ...
حتی مادرت هم اونروز بعد از اینکه من از باغ شما بیرون اومدم دنبالم اومد و منو تهدید کرد اگه بهت نزدیک بشم ازمون شکایت میکنه ... 
اون پیشه پدرم هم رفته بوده ... گفته حاضره هر کاری بکنه اما تو از ماجرا چیزی نفهمی ...
ببین میدونم ماجرا خیلی پیچیده شده اما این تمامه واقعیته ... 
تقصیر از پدرو مادرت بود که سراغ پدر من رفتن و باعث شدن اون سره لج بیوفته ... الانم اون میخواد که تو برگردی پیشه اون ...
اونا حرف هایی رو زدن که خاطرات بدی رو برای پدرم زنده کرده ... اون آدم لجبازیه ... 
اشتباه از مادرتون بود هرچقدر هم بهش هشدار دادم که با پدره من در نیوفته به خرجش نرفت که نرفت 
اگه الانم میبین که من دارم این حرف هارو میزنم به این دلیله که پدرم میخواست امروز بیاد خونه شما و اگه باز هم مادرو پدرت باهاش لج میکردن اون میخواست توی یه مهمونی در جمع فامیل اون قرارداد امضاء شده رو به همه و مخصوصا تو نشون بده
اگه حرف های منو باور نداری میتونی همین الان به خونه زنگ بزنی ... اون الان خونه شماست ...
بیا زنگ بزن دیگه 
چرا معطلی؟!
................
-سایه ؟!
سایه ؟!
صدامو میشنوی ؟!
سایه ؟!
-فرزاد ؟!
شهاب-فرزاد؟! 
اون کیه دیگه ؟! ببینم تو اصلا شنیدی من چی میگم ؟!
-آره منم سایه ... فرزادم ... سایه من دارم میرم ... این آخرین تلاشمه
کمکم کن سایه
سایه
-فرزاد؟!
من دارم صداتو میشنوم ... کجا داری میری ؟! چجوری از باغ اومدی بیرون ؟!
-کمکم کن سایه
سایه منو دارن میبرن ... سایه
شهاب-چی میگی تو ؟!
ببینم نکنه زده به سرت 
-ولم کن ... دستمو ول کن ... 
فرزاد ... من دارم گوش میدم ... تو الان کجایی؟!
فرزاد
آقای عظیمی اون رفت؟!
شهاب-کی ؟! داری با کی حرف میزنی؟!
-فرزاد رفت ؟! من الان صداشو شنیدم ...
شهاب-من میگم زنگ بزن خونه اتون ... حتما الان بابام اونجاست

 

 

 

 

-این امکان نداره ... امکان نداره ... باورم نمیشه ... باورم نمیشه ... خدایا شکرت ... خدایا قربون بزرگیت برم ... 
خانم یزدانی من باید همین الان برم شمال ... خواهش میکنم زنگ بزنین به خونه اتون ببینین پدره من الان اونجاست ؟! ما باید هر چه زودتر بریم شمال
خواهش میکنم گریه نکن ... ببین این مسئله یه واقعیته اما تو میتونی خیلی راحت نادیدش بگیری ... پدره من انقدرهام بد نیست که مجبورت بکنه بیای پیش ما ... من قبلا سره این موضوع باهاش بحث کردم و قرار شده انتخاب با خودت باشه
-من اصلا نمیتونم این چیزایی که شما میگین رو باور کنم این امکان نداره
شما یه دروغگوی بی شرم هستین
-حالا هر چی که هستم ، میشه بریم ؟! من باید حتما الان پدرمو ببینم ... 
گوشیش رو جواب نمیده 
-برام مهم نیست شما میخوای چیکار کنین
فقط نمیخوام به مزخرفاتتون گوش بدم یا بهش فکر کنم
-به هر حال من دارم میرم
****************
-الو ؟! کیان ؟! 
-سلام ... چرا هر چی زنگ زدم جواب ندادی ؟! 
-گوشیم سایلنت بود ... کاری داشتی با من ؟!
-همین الان هر جا که هستی برگرد خونه ...
-چیزی شده ؟!
-بیا اینجا ... خودت میفهمی ... زود پاشو بیا
-کیان مامان چیزیش شده ؟!
-نه ... اومدیا !!!! خداحافظ
****************
-آقای عظیمی ؟!
آقای عظیمی ؟!
ای بابا چرا ماشینو نگه نداشت ؟!
ای ول وایستاد
-بله ؟! میخوای بیای ؟!
-اگه بشه منو خونه برسونین یا حداقل تا جائیکه بلد باشم
-خیله خب سوارشو ... من دارم میرم خونه شما ...
*****************
-میتونم بپرسم چی پای گوشی شنیدین که انقدر خوشحال شدین؟!
-مستخدممون زرین خانم بود ...
زنگ زد ، خبر داد برادرم بلاخره حرف زده ...
-برادرتون ؟!
مگه حرف نمیزد؟!
اسمش چیه ؟!
-اسم برادره من فرشاد ... در اثر یه اتفاق شک شد ... طوری که مثل یه تیکه گوشت یه جا فتاده بود ... اون نفس میکشید اما زنده نبود ... توضیحش سخته فقط اینو میتونم بگم که دوباره حرف زده 
-همون برادر دوقلوتون؟!
-نه اون برادر بزرگه منه ... برادر دوقلوم اسمش فرزاد که ایران نیست
-ایران نیست ؟!
- ... گفتم که امکان نداره فرزاد با ماشین تصادف بکنه چون اون دو ساله که با دخترش رفته کانادا 
احتمال خیلی زیاد پدرم اونجاست و تا مادرتون رو راضی نکنه که شما با مابیاین شمال دست بردار نیست و از خونه اتون بیرون نمیاد 
-ای خدا این چه بساطی بود سره من آوردی !!!
-خواهش میکنم دوباره گریه نکن ... وقت برای گریه زیاده
-...
-یعنی تا به حال متوجه تفاوت خودت با خانواده ات نشدی ؟!
-اما حرف هاتون امکان نداره درست باشه ... ما هر سه تا روی گردنمون خال داریم ... این امکان نداره که خواهر برادر نباشیم
-خیلی داری بچه گانه فکر میکنی ... مامانت روی گردنش خال داره ؟!
-نه ... اما بابام
-بله بابات داره ... خوب زن عموی من ، خواهره پدرت بوده و اون هم این خال رو داشته ... طبیعیه که برادرات هم این خال رو به ارث برده باشن ... مثل ماها که چشم هر سه تامون آبی هستش اما یکم روشن تر یا تیره تر از هم ، ولی همه گی از مامانمون چشم آبی رو به ارث بردیم
یکم بیشتر فکر کنی میبینی که هیچ دلیلی نداره که من بخوام بهت دروغ بگم ... یعنی هیچ سودی برام نداره ... اما اگه ما مدرک نداشتیم چطور میتونستیم به خودمون اجازه بدیم که در مورد دختر مردم ادعای سرپرستی بکنیم ؟!
مامان و بابات کاملا در جریان این قضیه هستن ... پس هیچکسی الان بهت دروغ نمیگه ... در گذشته هم کسی بهت دروغ نگفته بود ... قرار این بود اگه تا 22 سالگی ازدواج کردی هیچ کسی هیچ وقت در مورد گذشته تو حرفی نزنه اما اگ ازدواج نکردی ... باید بهت حقیقت گفته بشه ... همه رعایت حال تورو کردن ... تا اینکه به طور اتفاقی من با ماشین به در باغ شما خوردم ... تو بعده چند ماهش امودی دنبال خسارتی که من به پدرت پرداختش کرده بودم ... 
-چی ؟! پرداخت کرده بودین ؟!
-درسته ... من چند وقت بعده تصادف خسارت رو پرداخت کردم ... اما نمیدونم تو چجوری از اون ماجرا خبردار شدی 
قرار بود در باغ رو پدرت عوض کنه که ظاهرا وقت نکرده بود ... همینم باعث لو رفتن قضیه شد ... البته اینو باید بدونیکه مادرت هم بی تقصیر نیست اون چیزهایی رو به پدرم گفت که باعث شد زخم 25 ساله بین این دو خانواده دوباره سر باز کنه 
ای بابا بسته دیگه ، میشه خواهشا گریه نکنی ؟!
-من گریه نمیکنم ، فقط دارم دماغم رو بالا میکشم 
-آهان
****************
-آقای عظیمی ... ؟! چرا آمبولانس دمه دره خونه است ؟!
ای واااااااای مامانم !!!!!!!
-وایستا بچه ... بذار ماشینو نگه دارم ... د ... وایستا دیگه
نخیر ... رفت 
این بابای من تا یکی از اینارو نکشه خیالش راحت نمیشه ... این داستان کجا میخواد تموم بشه ... خدا میدونه
****************
شهاب-امکان نداره آقای یزدانی ... من رضایت نمیدم ... شما باعث شدین پدره من حالش بده بشه ... شاهد هم داریم ... پدره شما ، پدره منو از خونه اتون به زور بیرون انداخته ، دمه دره خونه سرش انقدر داد و بیداد کرده که پیرمرد قلبش گرفته ...
کیوان-اقای عظیمی شما درست میگین اما ...
شهاب-اما نداره ... من رضایت نمیدم
کیوان-شما چه توقعی دارین وقتی پدرتون اومده بود تو خونه ما و میگفت تا وقتی بچه برادرمو ندین تا من ببرمش من از اینجا تکون نمیخورم !!!
مادرم انقدر از دستش عصبی شده بود که غش کرد ، خب طبیعیه پدره من هم عصبانی بشه و اون برخورد رو بکنه
کیان-خواهش میکنم ... پدره ما ناراحتی قلبی داره ... اون نمیتونه شرایط زندادن رو تحمل کنه
شهاب-وقتی یکی باعث مرگ یکی دیگه میشه باید تاوان کارش رو بده ... در ضمن من تنها شاکیه پدر شما نیستم ...
-خواهش میکنم ... التماستون میکنم ... تورو خدا ... بابام نمیتونه زندان بره
شهاب-خانم محترم باباتون چه بخواین چه نخواین زندان میره و باید تاوان کاری که کرده رو بده ... 
-تورو خدا یکم انصاف داشته باشین ... مامانم سکته کرده بیمارستانه ... بابام هم که بازداشته ... اگه مامانم بفهمه بابام زندانه دووم نمیاره
تورو جونه عزیزاتون
شهاب-شما بهترین روز زندگیه من رو تبدیل به روز مرگ پدرم کردین ... چه توقعی ازم دارین !!!!؟؟؟؟
-تورو خدا ... 
شهاب-بهتره خواهرتون رو ببرین بیرون ، من تحمل نق نق کردناشو ندارم ... 
کیان-خواهش میکنم ازتون ... شما داغ پدر رو دارین با سختی تحمل میکنین اگه پدره ما بره زندان ما باید داغ مادرو پدر رو باهم تحمل کنیم ... 
شهاب-فقط یه راه داره
-چه راهی ؟! هر چی باشه من قبول میکنم
شهاب-زیاد مطمئن نباش که بتونی قبول کنی
کیان-سایه تو هیچی رو قبول نمیکنی ... الانم برو بیرون
-اما!!!
کیوان-اما نداره ... همین الان میری بیرون ...
شهاب-شما خودتون نخواستین تا من راه چاره پیش پاتون بذارم ... دیگه مشکل خودتونه
الانم بهتره برید بیرون ... مگه نمیبینین من سیاه پوشه پدرم هستم ... امروز هم مجلس هفتم پدرم هست 
*********************
-الو آقای عظیمی ؟!
-بله ؟! شما ؟!
-سایه هستم ...
-آهان ... بفرمایین 
-میخواستم بدونم راهی که گفتین چی هستش ؟! من حاضرم قبول کنم
-مطمئنی ؟!
-بله
-برادرت چی ؟!
-پدرم از هر چیزی برام مهم تره ... نمیتونم بذارم به خاطره من اتفاقی براش بیوفته
-باشه ... میخوای الان بهت بگم ؟! 
-آره
-تو باید در عرض 30 دقیقه به من جوابتو بدی ... 
-باشه
-ببین اگه جواب ندی ... من دیگه هیچ کمکی نمیتونم بهت بکنم ... فهمیدی ؟!
-بله 
-تو میتونی بیای پیشه ما زندگی کنی ؟!
-چی ؟!
-بیای پیشه ما زندگی کنی ... پیشه من ... فرزاد و فرشاد ... البته دختر فرزاد هم هستش که فقط 3 سالشه
این شرایط برای یک ساله و بعد یکسال هر کدوم از ما که دلش خواست باید باهات ازدواج کنه
-چییییییییی؟!
-گفتم فقط نیم ساعت وقت داری که جواب من رو بدی ...
-اما ... این خیلی بی انصافیه
-فکر نکنم از کشتن پدره من بی انصافی تر باشه 
-اما پدره شما مشکل قلبی داشته و خودش خیلی به خودش استرس وارد کرده که این جوری شد ... تقصیره من چیه !!!؟؟؟؟؟؟؟؟؟
-تو باید بیای پیشه ما و اگه ما دلمون خواست بعده یک سال باید با یکی از ماها ازدواج کنی ... 
اما اگه دلمون نخواست میتونی برگردی پیشه خانواده ات ... اما توی این یک سال حق نداری با خانواده ات تماس داشته باشی
هیچ تماسی ... متوجه شدی ...
-اما ...
-فقط یکسال ... اگه ما دلمون خواست باید با یکی از ما ازدواج کنی وگرنه میتونی برگردی ... 
دیگه حرفی برای گفتن نمونده ...

 

 

 

 

 از این به بعد وقتی سایه میخواد تو دلش فکر کنه اولش ... میذارم تا از بقیه صحبت ها تفکیک بشه

 

-میشه گریه نکنی ؟!
خواهش میکنم ازت ...
ببین ما الان 5 ساعته تو راه هستیمو تو یه سره داری گریه میکنی ...
بهترین تصمیم رو گرفتی ... ضرر نمیکنی ... خیالت راحت باشه
-بابام ...
-ای خدا ... گفتم که من با پدرت هم صحبت کردم ... به خاطره وضعیت مادرت این بهترین کار بود ... من با این شرط تونستم فرشاد رو راضی کنم ... ببین فرزاد واسه این اتفاق خیلی شاکی شده و ممکنه هر نوع برخوردی باهات بکنه
-...
-ساکت باشی بهتر از اینه که بخوای گریه کنی ... من از گریه دختر بچه ها متنفرم
-چی ؟!
-گفتم من از گریه دختر بچه ها متنفرم
-یکی دیگه ام قبلا این حرف رو بهم زده بود
-جدا !!!! کی ؟!
-میشه اونجوری نگاهم نکنین !!!؟؟؟ در ضمن جاده روبروتونه نه تو صورت من
-هاها... چه بامزه !!!!!! تا به حال کسی بهت گفته خیلی بی نمکی ؟!
-بامزه ترم میشه وقتی آدم کناره کسی باشه که پدرش رو تازه از دست داده اما خیلی خوشحاله و میخنده
-این حرفت رو نشنیده میگیرم ... 
-جدی باشین بهتراز اینه که بخواین با شوخی های بی جاتون اعصاب منو بهم بریزین
-من حوصله کل کل کردن با دختر بچه هارو ندارم ... اما فرزاد خوب از پس تو یکی برمیاد نیم وجبی 
-اولا من نیم وجی نیستمو قدم بینه دخترای دیگه معمولیه 165 ، که نیم وجب حساب نمیشه 
-اولا وقتی پیشه یه مردی نشستی که از تو 8 سال بزرگتره یعنی بچه کوچولو حساب میشی دوما وقتی اون مرد و برادراش همه بالای 188 قد داشته باشن ، خب تو کوتوله حساب میشی سوما وقتی اون مرد ها همه وزنشون بالای 120 کیلو باشه تو جلوشون پشه هم حساب نمیشی ، نیم وجبی
- شماها خیلی خیلی بیقواره رشد کردین
-هوی هوی هوی ... دیگه بهت رو میدم پررو نشو ... 
-شما واقعا از فوت پدرتون ناراحت نیستین ؟! 
-چرا هستم
-معلومه
-آهااااااااان رسیدیم ... اینم از خونه ما 
بهشت رویاها
جاییکه چند نسل از خانواده عظیمی توش به دنیا اومدنو زندگی کردن البته تنها عضو فامیل که موقع به دنیا اومدنش اینجا نبود تو هستی ... 
-خیلی مسخره است ... همه بچه هاشونو تو بهترین بیمارستان ها به دنیا میارن اونوقت شما افتخارتون به اینه که بچه هاتونو تو خونه به دنیا میارین !!!!!!!!!!؟؟؟؟؟؟
-... خیلی جیغ جیغ میکنی ... 
میشه بری دره حیاط رو باز کنی ؟!
-چی ؟! تو این بارون ؟!
-بله ... پاشو ... بپر برو بازش کن ... یالا دیگه
-من نمیرم ... خیس میشم
-به خدا اگه نری درو باز کنی انقدر زیره بارون نگهت میدارم که یخ بزنی ... من از دخترای تنبل بدم میاد
-خیله خب ... 
ااااااااااااه ... من از زمین گلی متنفرم
به من چه که درو باز کنم ، یارو هم قاطیه ... بگیر نگیر داره ها نه به قبل که میگفت و میخندید نه به حالا که داد زدو منو از ماشین انداخت بیرون ... الهی تو گل گیر کنی نفهمی چه غلطی بکنی ... بی شعور عقده ای ... حتی گوشیمم ازم گرفت که مبادا به بابا زنگ بزنم ... الهی بمیرین همتون ...
-بیا سوارشو ... از دره پارکینگ میریم داخل ... بیا بالا ... زود باش
**************
-این ساختمون که الان از کنارش رد شدیم چیه ؟!
-اون ساختمونو میگی ؟! اون ماله فرشاد ... آخه اون دامپزشکی خونده بود و تا قبل اون اتفاق اونجا کار میکرد ... 
-چه اتفاقی براش پیش اومد ؟!
-هیچکسی نمیدونه ... 
-از شما چند سال بزرگتره ؟!
-امسال عید 40 سالش میشه ... آخه اون درست روز اول عید به دنیا اومده ... مامان خدابیامورزم میگفت اولین عیدی تو خونه شوهرم به دنیا اومدن فرشاد بود
-اسمش فرشاده ؟! اما من فکر میکردم فرزاد باشه ... آخه اون پیرمرده گفت اسم دکتر فرزاده
-پیاده شو ... برو دمه اون در کوچیکه وایستا تا من چمدونتو بیارم ... 
**************
-اما اون پیره مرده گفت فرزاد !!! هر چند اسم فرزاد و فرشاد شبیه هم هستش ، احتمال اینکه اشتباه بکنن زیاده ... اما اون گفت دکتر تصادف کرده بوده ... !!!!
-چیه با خودت حرف میزنی !!!؟
-چیزی نیست من عادت دارم بلند بلند فکر میکنم
-بهتره این عادتتو اینجا ترک کنی ... چون من اصلا از این کار خوشم نمیاد ... تفکرات تو فقط مخصوص به خودت هستش نه کسی دیگه ... گرفتی ؟!
خسته تر از اونی هستم که با تو کل کل کنم ... بیا بریم ... همه تو سالن منتظر هستن تورو ببینن
-همه؟!
-آره ... فرزاد و دخترش ... و فرشاد ... البته زرین خانم و علی شوهرش هم هستن
**************
...سایه باید از الان یاد بگیری که به قول مامان تو دلت فکر کنی ... باشه ... آفرین دختر خوب
شهاب-از این طرف لطفا ... 
...خدای من ... این خونه رو انگار منفجر کردن ... چرا اینجا انقدر بهم ریخته است ؟! 
شهاب-بفرمایین ... 
فرزاد ؟! فرزاد؟!
پریناز ؟! پری ؟! 
به ... سلام آقای دکتر ... چه طوری تو ؟! 
...اینا چقدر شبیه هم هستن ... همه چشم آبی ... هم قد و هم هیکل ... اونیکه بچه بغلشه حتما فرزاد هستش ... اون یکی هم که روی ویلچر نشسته باید فرشاد باشه ... 
-سلام
شهاب- بلندتر سلام کنی به جایی بر نمیخوره ها !!!
-سلام من فرزاد هستم ... اینم فرشاد ه ... 
-تسلیت میگم بهتون ... 
فرزاد-خیلی ممنون ... باید از بابای شما تشکر کنیم که شادیمونو تبدیل به غم کردن ... 
-...
فرزاد-سکوت برای شما تو این وضعیت بهترین کاره ... 
شهاب-فرشاد ... چطوری ؟! 
فرزاد-زیاد خودتو اذیت نکن ... حرف نمیزنه
شهاب-من نمیفهمم چرا اینجوری شد !!! زرین میگفت که با صدای دادو فریاد فرشاد رفته تو اتاقش ... داشته داد میزده
فرزاد-نمیدونم به خدا !!! وقتی بدبختی میاد ... پشته هم میاد
من برم این بچه رو بذارم تو تختش ... گردنش اینجوری درد میگیره ...
شهاب-میخوای اتاق سایه رو نشونش بدی ؟!
فرزاد-سایه ؟!
آهان این دختررو میگی ... 
نه من حوصله ندارم یعنی کار دارم ...
...به درک که حوصله نداری ... الاغ برقی ... خر ... گاو ...
شهاب-چیه فرشاد ؟! بهتره بلند نشی ... دکتر گفت نباید زیاد به خودت فشار بیاری ممکنه دوباره عضله هات درد بگیره ... تو خیلی وقت بود که راه نرفته بودی
-اوه اوه چه خشن ... 
شهاب-چیزی گفتی ؟!
-نه من چیزی نگفتم
شهاب-فرزاد که تورو نبرد بیا من ببرمت ... اتاقت طبقه دومه 
نمیخوای بیای ؟! به چی ذل زدی ؟!
*******************
...این خونه دقیقا همونطوری هستش که فرزاد میگفت
خدایا !!! اگه فرزاد اونی هستش که یه بچه داره پس من چه جوری صداشو میشنیدم
وااااااااای از اون فرشاد خیلی میترسم ... خیلی بد نگاهم میکرد وقتی منو دید انگار یه چیزه خیلی زشت و چندش آور دیده میخواست فرار کنه
شهاب-من این اتاق رو به تو دادم چون دقیقا روبروی اتاق پریناز هستش ... ازت میخوام تا وقتی اونا اینجا هستن یکم هواست بهش باشه
-میشه به بابام زنگ بزنم بگم رسیدم ... اونا حتما نگران من هستن
شهاب-نه نمیشه ... 
-صدای چی بود ؟!!!!!!!!!!
...انگار یه چیزی گرمپ از یه جاب بلندی افتاد 
-آقای عظیمی صدای چی بود؟! انگار کسی افتاد زمین 
شهاب-بذار ببینم
وای خدای من 
فرزاااااااااااااااد ؟!!!!!!!!! بدو بیا ... 
-من میتونم کمکتون کنم؟!
شهاب-به نظرت میتونی فرشاد رو بلند کنی ...
چیه ؟! چرا اونجوری نگاهم میکنی ؟! برو فرزاد رو صدا کن بیاد ... بدو
فرزاد-من اینجام ... چی شده؟!
شهاب-فکر کنم میخواسته بیاد بالا از پله ها افتاده ...
فرزاد-هی دختر اونجا واینستا ذل ذل مارو نگاه کن ... بدو ویلچرو از اونجا بردار ... بدو دیگه
-باشه 
تو دلت فکر کن ... تو دلت فکر کن ... تو ...
وااااااااااای ... آقای عظیمی ؟!
شهاب-هان ؟! چیه ؟!
-رو زمین خون ریخته ... 
فرزاد-چی ؟! برو اونور ببینم ... 
شهاب-چی شده ؟! فرشاد ؟! جاییت درد میکنه؟!
...ای خدا چرا فقط ذل زده به چشمای من ؟! انگار هیچ کسی دیگه اینجا نیست ... من واقعا از این آدم میترسم
-ببینین ، فکر کنم پاشون زخمی شده باشه ... 
فرزاد-نه امکان نداره ... 
شهاب- چی شده ؟!
فرزاد-پله سوم ... گوشه دیوار ... بذار ببینم کدوم پاش ...
شهاب-همون زخمه ؟!
فرزاد-...
میتونم خواهش کنم شما یه سر به پریناز بزنین ... یه دفعه از خواب نپریده باشه !!!
-حتما ... اما شما کمک نمیخواین ؟! من دوره کمک های اولیه دیدم
فرزاد-من خودم دکتر هستم خانم محترم ... لطف میکنین اگه به دخترم یه سر بزنین
-بله ...
... اسمش فرزاد ، دکتر هستش ... خب ... یعنی من صدای اونو میشنیدم!!!؟؟
خدایه من ، آخرش اینجا دیوونه میشم ... 
شایدم از اول توهم زده بودم !!! شاید ... نمیدونم ...
شایدم پیرمرده اشتباه کرده ... آخه اینا همشون شبیه هم هستن ... خب اشتباه میشه دیگه ...
بذار ببینم ... روبروی پله ها یه اتاق که توش پره کتاب ... سمت چپ سه تا اتاق هستش و سمت راست یکی ... از همین سمت راست هم پله میخوره برای طبقه بالا ...
خب دقیقا مثل چیزیه که فرزاد میگفت ، حتی اون پله شکسته هم همون پله است ...
اتاق من که اینه ... روبروش اتاق اون دختره است ... 
وااااااااای چه اتاق نازی ... تمامه دیواراش رو ، کاغذ دیواری کرده بودن به رنگ های صورتی کمرنگ و آبی آسمانی ... 
چه تخت خوشگلی کنار پنجره براش گذاشتن ... 
عزیزم نگاش کن ... چقدر ناز خوابیده ... امیدوارم این یکی چشم آبی نباشه وگرنه از خودم حالم بهم میخوره ...مامانم چشم آبی ... دوقلوها چشم آبی تازه این برادرا چشم آبی ... بچه چشم آبی فقط من این وسط باید چشم و ابرو مشکی میشدم ؟!!!
اینجا شده الان عینه خارج ...
چه اتاق نقلی بامزه ای هستش ... 
ااااااااااااااااااااااااا ااااا ... رو سقفش براش ستاره و ماه کشیدن ... ای خدا چرا من بچه بودم هیچکی برام ماه و ستاره رو سقف اتاقم نکشید ؟! 
-ببینم کوچولو ... مامانت کجاست ؟! چرا تو و بابات تنهایین ؟! 
-برای اینکه مامانش مارو ترک کرده ...
ممنون که بهش سر زدین ... 
-خواهش میکنم
...اینا همشون ترسناک هستن ... یه دفعه از کجا سروکله اش پیدا شد !!!
-با اجازه من میرم تو اتاقم
فرزاد-شما که از صدای پارس سگ ها نمیترسین ؟!
-چطور ؟!
فرزاد-آخه ... ما توی باغ سگ زیاد داریم ... به خاطره اسب هایی که برای بابا بوده ... خب اونا خیلی گرون قیمتن ... مجبوریم سگ هارو شب ها تو محوطه ول کنیم
گفتم که یه وقت نترسین ... 
-آهان ...
فرزاد-یه چیز دیگه قبل خواب حتما دره اتاقتون رو قفل کنین
-چرا؟!
فرزاد-برای اطمینان ... بلاخره یه دختر ... با سه تا مرد تو یه خونه یکم ... 
چیزه ... خب باید احتیاط کنین
-...
فرزاد-شب بخیر ... سایه ...
راستی چه اسمی داری ... سایه ...
هه ... سایه ... 
... مرتیکه پررو ... اسم منو مسخره میکنی !!!؟؟؟
-ظاهرا این خانواده به تخیلات خیلی قوی دارن ...
فرزاد-ببخشید ؟!
-آخه اسم من سایه است و اسم دختر شما پری !!!
شب بخیر

 

 

ارسال نظر برای این مطلب
این نظر توسط selene در تاریخ 1395/10/23 و 22:46 دقیقه ارسال شده است

سلام و ممنون بعد مدتها اومدم کاملا نا امید اومدم سر زدم و دیدم رمان و پیدا کردین
بازم ممنونم
پاسخ : سلام دوست عزیز خواهش میکنم


کد امنیتی رفرش
اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟