loading...
باغ رمان | رمان عاشقانه| دانلود رمان جدید
احسان بازدید : 449 یکشنبه 23 اسفند 1394 نظرات (1)

 دانلود کتاب برای کامپیوتر (نسخه PDF)

 

رمان : ">قسمتی از متن رمان:
زیر باران ... زیر شلاق های بی امان بهاره اش ... ایستادم و چشم دوختم به ماشینهای رنگارنگ و سرنشین های از دنیا بی خبرشان ...! دستم را به جایی بند کردم که مبادا بیفتم و بیش از این خرد شوم ... بیش از این له شوم ... بیش از این خراب شوم ...!
صدای بوق ماشینها مثل سوهان ... یا نه مثل تیغ ....! یا نه از آن بدتر ... مثل یک شمیشیر زهرآلود ...! روحم را خراش میدادند.سرم را به همانجایی که دستم بند بود و نمی دانستم کجاست ... تکیه دادم ...! آب از فرق سرم راه می گرفت ... از تیغه بینی ام فرو می چکید و تا زیر چانه ام راهش را باز می کرد ...! از آن به بعدش را ... نمی دانم به کجا می رفت ...!
همهمه اوج گرفت ... دهانم گس شد ... عدسی چشمانم سوخت ... گلویم آتش گرفت ... خشکی گردنم بیشتر شد ... اما سر چرخاندم و دیدم که ماشین سیاه ایستاد ... سیاه بود دیگر ... نبود؟ خواستم تحمل کنم ... خواستم به چشم ببینم بلکه باورم شود ... خواستمخاطره این ماشین سیاه تا ابد در ذهنم حک شود ... اما نتوانستم ... درش که باز شد تاب نیاوردم ... .کامل چرخیدم ... پشت سرم را به همان تکیه گاه کذایی چسباندم ... .لرزش فکم را حس می کردم ... حالا ... یا از گریه و بغض ... و یا از خیسی لباسها و سرمای فروردین ماه ...! دستانم را بغل گرفتم و چشم بستم ... چشم بستم روی همه زشتیهای این دنیا ... این دنیا ... روی!
پایان خط ... خط پایان ... .همانکه می گویند آخر زندگی ست ... همان تلخی دردناکی که هیچ کس نمی خواهد باورش کند ... همان سوت دقیقه نود ... اینجاست ...! همینجا ... درست همین جایی که من ایستاده ام ...! می دانی چرا؟
چون امروز اسطوره مرد ... !!! اسطوره من ... مرد من مرد ...!

ارسال نظر برای این مطلب
این نظر توسط Mohammad در تاریخ 1395/01/12 و 13:06 دقیقه ارسال شده است

عالی بود


کد امنیتی رفرش
اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟