loading...
باغ رمان | رمان عاشقانه| دانلود رمان جدید
احسان بازدید : 599 چهارشنبه 28 بهمن 1394 نظرات (0)

  یه پسر خوشتیپ و جذاب ولی اخمو داشت بر و بر مار و نگاه میکرد !!!!!!


با اخم گفتم: منظور؟!

....: منظوری نداشتم خانم. فقط یاد گربه افتادم!

یه چپ چپی نثارش کردم: شما الآن من و با گربه یکی کردین. خجالت نمیکشی ؟؟؟ !!!به چه جراتی به من این حرف و میزنی؟!

....: جرات. !!!! (خیره تو چشام .....) من از گربه ها نمی ترسم !!!!!!

دیگه داشت زیاده روی میکرد !!!! هنوز اون روی من و ندیده بود !!!! من معمولا عصبانی نمیشم، ولی اگه عصبانی بشم بد جور قاط میزنم !!!!!!! ولی نه اینکه بخوام داد و دعوا راه بندازم! انتقامم و کم کم ازش میگیرم.

 
آروم آروم خیلی خونسرد ولی اخمو رفتم جلو .... اینقدر رفتم تا به فاصله ی پنج سانتیش رسیدم ... تعجبشو می تونستم از تو چشماش ببینم. ولی خوب بلد بود که ظاهرشو حفظ کنه !!!!! تا اونجایی که تونستم براش قد علم کردم و یه نگاه به سر تاپاش کردم که یعنی ریز میبینمت !!!!!! تو چشاش زل زدم و گفتم:

بچرخ تا بچرخیم آقای به ظاهر محترم !!!!! ببینیم بعدا هم همین حرفتو تکرار میکنی ؟؟؟ !!!!

نگاهش یه لحضه هم از تو چشمام بر داشته نمیشد! خیلی خونسرد گفت: کدوم حرف؟!اینکه از گربه ها نمی ترسم؟ !!!! مطمئن باش بعدا هم تکرارش میکنم خانوم کوچولو !!!!!

دارم برات. پسره ی پروی بی تربیت !!!! اخمم و غلیظ تر کردم و بدون اینکه دیگه حتی یه نیم نگاه بهش بکنم ازش دور شدم و رفتم سمت ساختمون دانشگاه! میتونستم سه تا نگاه و روم حس کنم ..... صدای پاهای پشت سرم نشون میداد که شقایق و سحر دارن دنبالم میان! ولی این نگاه سوم ...... دروغ چرا، اصلا حس خوبی بهش نداشتم ........

 

شقایق: مهتاب جونم .... خودتو ناراحت نکن دیگه! ولش کن پسره ی بیشعورو.

سحر: آره بابا ولش کن. درسته که خیلی جذاب بود، ولی حق نداشت با تو اونجوری صحبت کنه! پسره ی بی فرهنگ !!!!

توی کافه ی دانشگاه نشسته بودیم و بچه ها در حال دلداری دادن من بودن و خبر نداشتن که من در افکار خودم غرقم .... معمولا کم پیش میاد که از این اتفاقا برام بیوفته. نه برای اینکه دختر سربه زیر و آرومی هستم، تا الآن حتما فهمیدین که این طور نیست. نه حتی برای اینکه زیبایی ظاهری ندارم که نتونم یکی و به خودم جذب کنم، چون میدونم زیبایی نسبی خودم و دارم! از این اتفاقها کم پیش میاد برام چون همیشه حد مرزی برای خودم و طرف مقابلم مشخص میکنم که به هیچ کدوممون اجازه نمیده که ازش عبور کنیم.اما امروز ... این آقا پسری که نه میشناسمش و نه حتی اسمشو میدونم این مرز و رد کرد و من باید فکر چاره ای باشم که درس عبرت خوبی بهش بدم ... من مهتاب هیدری، بیست و یک ساله، دانشجوی مهندسی الکترونیک، دختر عزیز کرده ی مجید هیدری، چطور میخوام این انتقام و بگیرم ....... خودمم نمیدونم ....

یه پسر خوشتیپ و جذاب ولی اخمو داشت بِر و بِر مار و نگاه میکرد!!!!!!

با اخم گفتم : منظور؟؟؟!!!!

.... : منظوری نداشتم خانم. فقط یاد گربه افتادم!

یه چپ چپی نثارش کردم : شما الآن من و با گربه یکی کردین؟! خجالت نمیکشی؟؟؟!!! به چه جراتی به من این حرف و میزنی؟؟!!!!

.... : جرات ؟؟؟!!!!(خیره تو چشام.....) من از گربه ها نمی ترسم!!!!!!

دیگه داشت زیاده روی میکرد!!!! هنوز اون روی من و ندیده بود!!!! من معمولا عصبانی نمیشم ، ولی اگه عصبانی بشم بد جور قاط میزنم!!!!!!! ولی نه اینکه بخوام داد و دعوا راه بندازم!! انتقامم و کم کم ازش میگیرم!!!

 آروم آروم خیلی خونسرد ولی اخمو رفتم جلو .... اینقدر رفتم تا به فاصله ی پنج سانتیش رسیدم ... تعجبشو می تونستم از تو چشماش ببینم!!! ولی خوب بلد بود که ظاهرشو حفظ کنه!!!!! تا اونجایی که تونستم براش قد علم کردم و یه نگاه به سر تاپاش کردم که یعنی ریز میبینمت!!!!!! تو چشاش زُل زدم و گفتم :

بچرخ تا بچرخیم آقای به ظاهر محترم!!!!! ببینیم بعدا هم همین حرفتو تکرار میکنی؟؟؟!!!!

نگاهش یه لحضه هم از تو چشمام بر داشته نمیشد! خیلی خونسرد گفت : کدوم حرف ؟! اینکه از گربه ها نمی ترسم؟!!!! مطمئن باش بعدا هم تکرارش میکنم خانوم کوچولو !!!!!

دارم برات!!! پسره ی پروی بی تربیت!!!! اخمم و غلیظ تر کردم و بدون اینکه دیگه حتی یه نیم نگاه بهش بکنم ازش دور شدم و رفتم سمت ساختمون دانشگاه!! میتونستم سه تا نگاه و روم حس کنم.....صدای پاهای پشت سرم نشون میداد که شقایق و سحر دارن دنبالم میان! ولی این نگاه سوم ...... دروغ چرا ، اصلا حس خوبی بهش نداشتم ........

 

شقایق: مهتاب جونم.... خودتو ناراحت نکن دیگه!! ولش کن پسره ی بیشعورو!!!

سحر: آره بابا ولش کن!!! درسته که خیلی جذاب بود، ولی حق نداشت با تو اونجوری صحبت کنه! پسره ی بی فرهنگ!!!!

توی کافه ی دانشگاه نشسته بودیم و بچه ها در حال دلداری دادن من بودن و خبر نداشتن که من در افکار خودم غرقم.... معمولا کم پیش میاد که از این اتفاقا برام بیوفته . نه برای اینکه دختر سربه زیر و آرومی هستم، تا الآن حتما فهمیدین که این طور نیست . نه حتی برای اینکه زیبایی ظاهری ندارم که نتونم یکی و به خودم جذب کنم ، چون میدونم زیبایی نسبی خودم و دارم! از این اتفاقها کم پیش میاد برام چون همیشه حد مرزی برای خودم و طرف مقابلم مشخص میکنم که به هیچ کدوممون اجازه نمیده که ازش عبور کنیم. اما امروز ... این آقا پسری که نه میشناسمش  و نه حتی اسمشو میدونم این مرز و رد کرد و من باید فکر چاره ای باشم که درس عبرت خوبی بهش بدم ...من مهتاب هیدری ،بیست و یک ساله، دانشجوی مهندسی الکترونیک، دختر عزیز کرده ی مجید هیدری ، چطور میخوام این انتقام و بگیرم....... خودمم نمیدونم .... 

شقایق: مهتاب؟ مهتاب؟ !!! کجا غرق شدی دختر؟ !!!! پاشو بریم الآن استاد احمدی میره سر کلاس !!! غریق نجات نمیخوای عزیزم؟ !!!

با بچه ها بلند شدیم و به سمت کلاس رفتیم. ولی من هنوز فکرم مشغول بود .... اونجا بودم ولی حواسم نبود ... میشنیدم ولی گوش نمیکردم .... غریق نجات .... ایده ی خوبی بود .... یکیشو لازم داشتم ....... .
*********
مهران احمدی: خانم هیدری، اتفاقی افتاده؟! امروز اصلا حواستون به درس نیست !!!!!
مهران احمدی، استاد مدارهای الکتریکی. فکر میکنم بیست و هشت یا بیست و نه سال بیشتر نداشته باشه. خوشتیپ، جذاب، پولدار و صد البته بد اخلاق و پاچه گیر !!!!! البته پاچه ی من یکی و تا حالا نگرفته !!!! راستشو بخواین نگاه های گاه و بی گاهش بعضی وقت ها اذیتم میکنه ...... دروغ نگم اولش بدم نمیومد، خوب کی از مورد توجه بودن بدش میاد که من دومیش باشم؟ ولی هیچوقت دوست ندارم که این توجه بیش از حد بشه.علاقه و هوسش و نمیدونم، ولی هر دوش ممنوعه! هوس که تکلیفش معلومه ... ولی علاقه هم اگه یکطرفه و غیر عقلانی باشه مورد تایید من نیست ... اصلا دوست ندارم کسی تو عشق یکطرفه ی من بسوزه ...... !!!!! (حال کردین چقدر خودم و تحویل گرفتم؟!؟!)
از افکارم بیرون اومدم و خیلی جدی گفتم: کمی سر درد دارم استاد، چیز مهمی نیست.(لفظ قلم وووو!) امیدوارم زودتر سردرتتون خوب بشه ی استاد تو صدای در زدنی که با ریتم قشنگی زده میشد گم شد ..... همه کنجوکاو خیره به در منتظر بودیم ببینیم که کی پشت در! !!!!!
وارد شدن فرد پشت در همانا و سفت شدن عضلات فک من از عصبانیت همانا .....
مهران احمدی: بفرمایید آقا، امری داشتین؟
....: سلام، دانشجوی انتقالی هستم. پذیرش گفتن از امروز میتونم بیام سر کلاس.
مهران: بله بفرمایید ولی از این به بعد دیر نیا چون راه نمیدم! اسمتون؟
....: آهان، بله. شایان هستم، شایان فاضلی.
شایان به سمت بچه ها چرخید که بیاد بشینه که با صدای استاد احمدی دوباره ایستاد: شیوه ی عجیبی و تو در زدن به کار بردی! شاید اگه اونطوری در نمیزدی هیچ وقت نمیذاشتم بیای تو !!!!
شایان: یکم در موسیقی سررشته دارم!
با گفتن این حرف شایان سوت و هورای بچه ها بلند شد. برگشتن و نگاه کردن لزومی نداشت چون همونطوری هم میشد فهمید که دخترا دارن براش سر و کله میشکنن و پسرا هم یا تو فکر یه رفیق جدیدن یا یه رقیب جدید !!!!! جدی جدی داشت سرم درد میگرفت کم کم. احساس اینکه دو نفر دارن نگاهم میکنن قلقلکم میداد تا سرم و بالا بیارم !!!!! دقیقا دو نفر. همیشه اینقدر دقیق نیستم ولی چون نگاه هارو از دو سوی مختلف حس میکنم حدس میزنم دو نفر باشن! ای شیطان نا آروم وجود من، مگه نمیدونی من قلقلکیم و طاقت ندارم. به کدوم سمت اول نگاه کنم؟ !!!؟ چپ یا راست؟!
بیایید راست را در پیش بگیریم شاید که رستگار شویم! (پند و نصیحتی از اینجانب!)
سرم و خیلی طبیعی به سمت راست بلند کردم! شایان بود که با نیشخندی گوشه ی لبش من و نگاه میکرد. نمیدونم تو فکرش چی بود و چه نقشه ای میکشید ولی منم عمدا به طور واضح نشون دادم که متوجه نگاهش شدم! نه هول شدم و نه خودم و زدم به اون راه که مثلا با هم چشم تو چشم شدیم! نه! اون باید می فهمید که من حواسم به دور و اطرافم هست.
ولی یک چیزی این وسط عجیب بود. چرا استاد احمدی کلاس و ساکت نمی کرد. !!!!!چیزی که همیشه روش حساس بود. کلاس شلوغ !!!!! امیدوارم که چیزی که تو فکرمه درست نباشه که اگه که باشه ..... اگه که باشه چی؟ !!! چی کار میکنی؟! اخم میکنی، خجالت میکشی یا داد ودعوا را میندازی؟ !!!!
هیچکدوم ............. ولی با این حال امیدوارم که درست نباشه. آروم سرم و به سمت نگاه سمت چپ چرخوندم که با چشم های به خون نشسته و پر از سوال بی جواب استاد احمدی مواجه شدم ......... ولی باز هم کم نیاوردم. انداختن سرم به پایین نشونه ی اینه که من با شایان سر وسری دارم چون مطمئنا استاد تمام نگاه های خیره ی من و شایان و دیده. اگه لبخند بزنم مهر تاییدی به درستی نگاه خیره ی استاد به منه، که به هیچ وجه حاضر نیستم چراغ سبزی دست استاد بدم. پس بهترین نگاه همون نگاهی که به شایان داشتم. خیره .... بی احساس .... و طلبکارانه !!!!! تو این دنیا باید طلبکار باشی تا ازت طلبکار نباشن !!!!!!
با صدای میز و صندلی که ناشی از رد شدن شایان از بین بچه ها و نشستن بر روی صندلی خالی پشت من بود، همه ی ما به خودمون اومدیم .... من، استاد، بچه هایی که هیچکدوم حواسشون نبود که سر کلاس چه استادی اینهمه سر وصدا راه انداختن و ..... شایان که با نگاه تمسخر آمیزش به من می فهموند که همه چیز و دیده ... تمام حرف های بیکلام بین من واستاد رو ....... و این سکوت خوفناک کلاس بود که دیگر فرصت فکر و خیال را ازمن گرفته بود .... دریای خروشان افکارم که انتهایی نداشت .....
********* شقایق: هیس، آروم تر، الآن مهتاب میشنوه !!!!
سخت مشغول نوشتن جزوه بودم. وقتی درس می خونم تمرکزم خیلی بالاست! بالاخره که الکی شاگرد اول نشدم. اما این دوست های بلا نسبت خرمگس من، نه درس میخون نه میذارن من درس بخونم! اخه من وقتی اسمم و میشنوم شاخکام فعال میشن !!!!
آروم روی دفتر شقایق نوشتم: چی و من نباید بشنوم.
مهران: خانم هیدری، بگید این مسئله از چه راهی حل میشه.
اونوقت میگم این احمدی همه ی کارای من و زیر نظر داره بگید نه! منتظر بود من یه لحضه حواسم پرت بشه که مچم و بگیره !!!!!! ولی به من میگن مهتاب !!!!! بلدم جواب و.
مهتاب: این مدار شامل آپ امپ هستش که باید ببینیم فیدبکش منف .....
شایان: فیدبک منفی داره و هر ولتاژی تو پایه ی مثبت باشه، تو پایه ی منفی هم القا میشه.
مهتاب: به شما یاد ندادن وسط حرف دیگران نپرید؟!؟!؟!
شایان: احساس کردم بلد نیستین خواستم کمکتون کنم، قصد جسارت نداشتم.

مهتاب: یادم نمیاد از شما کمک خواست بشم! در ضمن احساساتتون و برای خودتون نگه دارین چون تضمینی تو درستی و نادرستیشون نیست !!!!!
رسم مهمون نوازی نبود، منم اینقدر سنگدل نیستم .... همه هم از همین تعجب کرده بودن!ولی حساب من و شایان جدا بود .... حساب کتاب با هم زیاد داریم ..... تازه اول راهه.....

 
ارسال نظر برای این مطلب

کد امنیتی رفرش
اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟