loading...
باغ رمان | رمان عاشقانه| دانلود رمان جدید
احسان بازدید : 409 چهارشنبه 27 آبان 1394 نظرات (0)

مقابل او دخترکی جوان قرار داشت که بی‌نهایت شیفته زیبایی

و شکوه دسته گل شده بود و لحظه‌ای ازآن چشم بر نمی‌داشت.

زمان پیاده شدن پیرمرد فرارسید قبل از توقف اتوبوس در ایستگاه،

پیرمرد از جا برخواست، به سوی دخترک رفت و دسته گل را به او داد و گفت:

“متوجه شدم که تو عاشق گل‌ها شده‌ای. آنها را برای همسرم خریده بودم

و اکنون مطمئنم که او از اینکه آنها را به تو بدهم خوشحال خواهد شد.”

دخترک با خوشحالی دسته گل را پذیرفت و با چشمانش پیرمرد را که

از اتوبوس پایین می‌رفت بدرقه کرد و با تعجب دید که پیرمرد

به سوی آرامگاه خصوصی آن سوی خیابان رفت و کنار در ورودی نشست...

ارسال نظر برای این مطلب

کد امنیتی رفرش
اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟